Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

زبان می‌زنم به زخم‌های تو دهانم

اگر دیگر نامه ننویسم چه؟

اگر همه‌شان را بذارم توی یک جعبه و به کمال‌الدین و کیمیا و آوا بسپارم بعد از مرگم همه‌شان را بسوزانند چه؟ اگر جای اینکه نامه‌ها را به نشانی‌ات پست کنم، بگذارم تا یک روز در کتابی اتفاقی در پیشخوان کتابفروشی اتفاقی بخوانیشان چه؟

تو گفتی دیگر برایم نامه ننویس یا من اینطور شنیدم؟

چرا کاری می‌کنی که بعدش به خودم بگویم من که دیگر کاری را بلد نیستم

من که اگر این قلم را از من بگیری مثل بچه‌های لال می‌شوم وسط میهمانی

نامه ننویسم که چه شود؟

نامه ننویسم که کدام قوه‌ی ناقصم شروع به بالغ شدن بکند؟

نامه ننویسم که سرریز کند توی حرف‌هام با آدم‌های غریبه؟

توی همین دو سال می‌دانی چند نفر آدم نزدیک، ‌غریبه شدند؟

توی همین دو سال می‌دانی چندتا قاب عکس از دیوار دلمان افتاد پائین و حتی برای جمع کردن شیشه‌های قابشان هم از جایم تکان نخوردم

همینجور از کنارشان که رد می‌شدم خرده شیشه‌ها را دادم زیر مبل

خرده شیشه‌های زیر مبل

خرده شیشه‌های زیر فرش

خرده شیشه‌های زیر زبان

زبان می‌زنم به زخم‌های تو دهانم

به زخم‌های تو دهانت

زخم توی دهان تو، منم

زخمی عمیق که هر صبح بعد از سیگار صبحگاهیت به آن زبان می‌زنی

زبان می‌زنی به تمبرهای نامه‌هام

زبان می‌زنی به پاکت نامه‌ها

زبان می‌زنی به نامه‌هام

و بی‌خیال می‌فرستیشان برای کسی

می‌گویی آنجا که نویسنده‌ی نامه اسمت را نوشته فاکتور بگیرد و باقیش را بخواند

بعد شانه تکان می‌دهی که انگار هیچکس در هیچ کجای زمان برای تو هیچ نامه‌ای ننوشته

بعد نامه‌ام حل می‌شود توی دل آدم‌ها

توی دل آدم‌های غریبه

توی زخم آدم‌های غریبه

توی دهان آدم‌های غریبه

زبان می‌زنم به زخم توی دهانشان

 

 

 

 

ایمان شفیعا

از پست اینستاگرامش کپی کردم که عمومیه.

ببر بنگال

یک ورق کتاب - دو

کسانی می‌توانند در تاریکی ببینند که بگذارند چشمانشان به آن عادت کند.

 

تلخ و شیرین؛ نوشته‌ی سوزان کین

ببر بنگال

با من دعا می‌کنید؟

امروز بیست و شش ساله شدم. یک کارمند تمام وقتم. رفقای معدودی دارم که اگر کلیشه‌ای بودنش دلتان را نمی‌زند به قول سهراب بهتر از آب روانند. آنقدر پول دارم که خرج جلسات روان درمانی را بدهم اما مع‌الاسف مجبورم برای هر سفر مدت‌ها برنامه بریزم. تقریبا برای هیچ‌چیز زندگی‌ام مورد بازخواست خانواده قرار نمی‌گیرم که خوب است. با اینکه همیشه فکر می‌کردم بدون پول هم می‌شود روزگار شادی داشت فهمیدم متاسفانه اشتباه می‌کردم؛ حالا من هم یک بزرگسال واقع‌بینم که اول ماه قسط و قرض‌ها را کنار می‌گذارم و از پانزدهم چشم‌انتظار پیامک واریز به گوشی نگاه می‌کنم.

امروز بیست و شش ساله شدم. حالا لب دره‌ی روزمرگی ایستادم و آرزوهایم را آن سوی شکاف تاریک نتوانستن و نخواستن می‌بینم. خبر خوش: به اندازه‌ی کافی چوب و اره و طناب برای پل ساختن دارم. خبر بد: جایم گرم و نرم است و پشتم حسابی باد خورده. راستش جنگل‌های اروپا مثل قبل سبز به نظر نمی‌آیند و دانشگاه‌های آمریکا دیگر وسوسه‌ام نمی‌کنند. هر وقت که رویاهایم خیال خوش‌رقصی دارند مثل یک آدمْ بزرگِ واقعی سرم را برمی‌گردانم. همین روزهاست که نفهم‌ترینشان هم بی‌خیال هوسِ مرده‌ی من بشود.

امروز بیست و شش ساله شدم. به افراد اندکی که با آن‌ها خوابیدم فکر می‌کنم و اشخاصی که می‌خواستم لااقل یک‌بار طعم مردانگی‌شان را بچشم. بزرگسالی مثل نسیمی بازیگوش با آتش آدم بازی و گاه خاموشش می‌کند که اتفاقا درمورد من خوب است. احتمالا ترکیبی از احتیاط، سخت‌گیری و صبر در این بخش زندگی حسابی به کارم خواهد آمد.

امروز بیست و شش ساله شدم. کنجکاوی‌ام درمورد هستی بی‌انتهاست و منابعم برای برآورده ساختن سوالات محدود. عمرِ اندک، جسمِ رو به استهلاک، جیب‌های گاه خالی و گاه پر، هورمون‌های همیشه خروشان زنانگی که قلدرانه در پی باروری‌اند و ضربه‌های بچگی دست‌وبالم را بسته‌اند. حالا عوض بسط دادن گوشه‌های زندگی به اعماق نگاه می‌کنم. فکر مرگ قلقکم می‌دهد و پرسش‌های اخلاقی بیشتر از قبل ذهنم را مشغول می‌سازند. من زودتر از انتظارم به سکون روی آورده‌ام.

امروز بیست و شش ساله شدم. دویست و بیست و هفت هزار و نهصد و چهل و یک ساعت از ظهری پاییزی که تن مادرم را با تولد خراش دادم می‌گذرد. امیدوارم در طول این روزها کمتر از حدس و گمانم آزارش داده باشم. اگر می‌شد دستانش را با بوسه جوان می‌کردم، تارهای سفید مویش را به روزهای بیست سالگی برمی‌گرداندم و او را به سفری طولانی در ایتالیا می‌بردم. دو خواسته‌ی اول از توانم خارج است و سومی، این یکی هم بدْ لبِ طاقچه‌ی ایرانی بودن لق می‌زند.

امروز بیست و شش ساله شدم. سیصد و دوازده ماه دختر چموش، بی‌ادب اما دوست‌داشتنی و باهوش پدرم بوده‌ام. دوستش دارم و آرزو می‌کنم کاش زندگی را کمی آسان‌تر بگیرد، اما نمی‌توانم زخم‌هایی که خواسته و ناخواسته به یکدیگر زدیم را نادیده بگیرم. در این مورد کاری جز رها کردن از دستم برنمی‌آید.

امروز، ساعت یک و بیست دقیقه در چهاردهم آذرِ سال هزار و چهارصد و یک شمسی، روح ببر بنگال که در قالب نوزادی ناتوان قدم به دنیا گذاشت بیست و شش ساله شد. فصل‌های مهم و گفتنی سرنوشتش را با هم ورق زدیم و چون تماشاچی ردیف اول ماجراهایش بودم باید پس از دست مریزادی بلند به او، درگوشتان آرام بگویم که این دختر حقیقتا نیازمند شادی است. ممنون می‌شوم اگر کنار من، لحظه‌ای برای دعوت نور به زندگی مه‌آلودش دعا کنید.

 

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - یک

 

ببر بنگال

سرانجام

یک روز به بزرگترین چالش بزرگسالی می‌رسیم: با ترس‌های خردسالی‌مان چه کنیم؟

ببر بنگال