یکی از آخرین روزهای بهار بود. خورشید با زاویه‌ی قائم می‌تابید ولی سقف چوبی ما رو از گرما پناه می‌داد. دیوارهای شیشه‌ای کلبه، برگ‌های سبز درخت، موسیقی کم‌نظیر لودویکو اینائودی، تابی که در لحظه‌های گذرای سکوت می‌شد جیرجیرش رو شنید، صدای گنجشک‌های بازیگوش و دورافتادگی اون نقطه هاله‌ای جادویی اطرافمون می‌انداخت. حس می‌کردم یکی از خوشبخت‌ترین زن‌های تاریخم. به طعم قوی اما محجوب توجهش عادت نداشتم. گرمای پوستش خوشایند بود اما چیزی عمیق‌تر هم وجود داشت، چیزی که خیلی زود سروکله‌اش پیدا شد: «این حس افسارگسیخته‌ای که بهت دارم منو می‌ترسونه.» تعجبم اونقدر زیاد بود که نشد سرمو بلند کنم. نگاهمو روی برگ‌های درخت انجیر نگهداشتم در حالی که فکر می‌کردم: می‌شه خودمو به نشنیدن بزنم؟ چجوری می‌تونم از جواب دادن در برم؟ کاش یکی به گوشیش زنگ بزنه... خوشبختانه با ادامه‌ی حرفش نجاتم داد: «قبلا یه‌بار اینو تجربه کردم و خب... بذار بگم جزء تجربه‌های خوب زندگیم نبود. البته شخصیت تو خیلی با اون شخص فرق می‌کنه اما نمی‌خوام اون اتفاق دوباره تکرار شه.» سرعت قطار فکرهام کند شد. گفتم: «من هم تجربه‌ی مشابه‌ای داشتم...»