دردهای بسیاری در من وجود داره که نمی‌تونم بدون نوشتن از اون‌ها خلاصی پیدا کنم. عاجزانه محتاجم اون‌ها رو به زبون بیارم و به همون اندازه می‌ترسم به دام کلیشه بیافتم. نگرانم وقتی از رنجم می‌گم - چیزی که تا پونزده دقیقه پیش از خودم پنهان بود - کلمه‌های اشتباه به‌کار ببرم و شما، خواننده‌ای که برحسب گذر مسیرتون به اینجا افتاده یا از معدود دنبال‌کننده‌های باوفا هستین معنی حرفم رو درک نکنید.

من از حقیر به‌نظر رسیدن دردم می‌ترسم و شاید برای همین ماه‌ها درموردش سکوت کردم. احتمالا برای همین ناتوانیم در تحمل قضاوت‌هاست که دم نزدم و در بنگال،‌ امن‌ترین پناهگاه نویسندگیم هیچ چیز ننوشتم. برای هزارمین‌بار از عشق گفتم و دکمه‌های کیبورد رو در وصف لذت‌های دلدادگی به صدا درآوردم درحالی که قفسه‌ی سینه‌ام از تحمل باری هم‌وزن سرنوشت اطلس سنگین بود.

چند ساعت قبل با عزیزترین همرازم صحبت می‌کردم. از شرم می‌گفتیم. من بابت احساس نیازم به محبوب شرمسار بودم و اون بیزار از دلتنگیش برای یار دور، انگار می‌خواست همه پیوندها رو دور بریزه. بهش جواب دادم: «یادت باشه عشق قدرته، نه ضعف.» و اون گفت: ‌«همیشه به این جنبه‌ی تو حسادت می‌کردم.» بعدتر پای هزار و یک ماجرای دیگه رو وسط کشیدیم و با خنده خداحافظی کردیم.

خیلی طول نکشید. شاید دو ساعت بعد وقتی ظرف‌های کثیف رو بغل زدم تا توی سینک بشورم، همونطور که با کمک توصیه‌هاش سعی داشتم کلاف بی‌سامان فکرهامو باز کنم ریشه‌ی همه‌چیز روشن شد: من تقریبا دو سال پیش، وقتی بعد از مدت‌ها مردی رو به حریم امنم راه دادم و بهش اعتماد کردم طعم تعرض رو چشیدم.

دلم نمی‌خواد مزه‌ی این حقارت گریزناپذیر رو براتون توصیف کنم. تحملش اونقدر سخت بود که در لحظه فکرش رو مسدود کردم. نه، این تجاوز نیست اون فقط بیشتر از من مشتاقه؛ اون فقط نمی‌تونه صبر کنه؛ اون فقط خیلی منو دوست داره؛ اون هیچ‌کاری رو به زور انجام نداد و از همه فکرها بدتر: من می‌تونستم بهش نه بگم و نگفتم پس مقصر منم. این یعنی خودم می‌خواستم که.... .

صد سال گذشت. فهمیدم وقتی در برابر کسی چندین مرتبه قوی‌تر از خودت قرار داری زور تقریبا هیچ معنایی نداره. فهمیدم وقتی در آسیب‌پذیرترین حالت جسمی و روانی هستی نمی‌تونی مثل همیشه از خودت دفاع کنی. فهمیدم بهش نه گفتم اما بی‌توجهی‌اش رو اینجور توجیه کردم که حتما اندازه کافی قاطع نبودم. فهمیدم اون غفلت کوچک دراصل زیر پاگذاشتن تمام عزت، شخصیت و روان من بوده. فهمیدم در چند ثانیه همه‌ی اعتمادم به مردهای دنیا از بین رفته و نمی‌تونم به آدم‌های عزیز زندگیم اعتماد کنم. فهمیدم شاید هیچ‌وقت خودمو به دستای کسی نسپرم. فهمیدم یه سنگ به وزن کره زمین روی سینه‌ام حمل کردم و عجیب نیست اگه درنهایت از پا افتادم. فهمیدم من لایق بهترین‌ها بودم اما با پست‌ترین آشنا شدم و همه‌ی باورهای معصومانه‌م در لحظه‌ای برباد رفت. فهمیدم دیگه نمی‌تونم به کسی عشق بورزم یا همون آدم همیشه دلباخته و خوش‌خیالی باشم که دوست داشتن رو قدرت خودش می‌دونه. من در اون لحظه قوی‌ترین آدمی که در تموم زندگیم می‌شناختم، یعنی خودم رو از دست دادم و روزهایی هست که انگار هرگز پیداش نمی‌کنم. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پی‌نوشت:

It's not about sex, it's about power