Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۲۵ مطلب با موضوع «یک ورق زندگی» ثبت شده است

فشنگ مشقی

روزی در پاییز سال گذشته پشت سیستم شرکت نشسته بودم. کتابی از معروف‌ترین انتشارات حوزه کودک مقابلم بود و باید با خوندن چند صفحه از کتاب و جستجوی اینترنتی حرف حسابش رو می‌فهمیدم. باید عصاره‌ی داستان رو از این داشته‌های اندک بیرون می‌کشیدم، کفش‌های شخصیت اصلی رو می‌پوشیدم و مدتی در دنیای غریبش قدم می‌زدم. قرار بود هوای سرزمین جدیدی رو نفس بکشم در حالی که گوگردهای تهران هر روز پوستم رو خرابتر و فکر «شام چی بپزم» بیشتر از صیانت اینترنت عصبیم می‌کرد. این گریز روزانه همیشه من رو سرحال می‌آورد ولی با در نظر گرفتن صدای بی‌وقفه‌ی گلوله‌ها در روز مذکور، فرار به دنیای خیالات ممکن نبود. صدای فشنگ‌هایی که به ماشین‌ها، مغازه‌ها، سطل‌های زباله و آسفالت برمی‌خوردند حتی زیبای خفته رو هم هوشیار می‌کردند. تحت فشار بودیم بدون اینکه کلمه‌ای برای توصیفش داشته باشیم. دیگه نمی‌دونستیم کجا نشستیم. خبری از صدای گوشخراش میوه‌فروش سر چهارراه نبود و فکر دود کردن سیگارهای زنونه توی کوچه پشتی، حتی به خسته‌ترین نورون مغزم خطور نمی‌کرد.

توی همون روز پاییزی، به همکار/دوستم نگاه کردم که مقابلم نشسته بود. لب‌های توپرش بیشتر از قبل می‌لرزید و بیشتر از همیشه پاش رو تکون می‌داد. این حرف رو میگم چون همه از سابقه‌ی حملات عصبی‌اش خبر داشتیم. قبلا یک‌بار توی شرکت پنیک سراغش اومده و حالا من با تک‌تک سلول‌های بدنم نگرانش بودم. دوستش داشتم، خیلی زیاد. وقتی به چشم‌های حواس‌پرت، موهای بلند و چهره شرقیش نگاه می‌کردم عشقی توی دلم دست‌وپا می‌زد که خیلی فراتر از جسم بود. خصوصیات ظاهریش با هر چیزی که از زن‌ها می‌پسندم متفاوت بود اما برام اهمیتی نداشت، چون چیزی که من رو سمتش می‌کشید حتی الان هم واسم ناشناخته است.

اون روز همه‌ی همکارام توی ذهنم بودن اما گمونم معلومه که اون رو فراتر از یه کارمند ساده می‌دیدم. به سال‌های طولانی تحمل  افسردگی‌اش فکر می‌‌کردم و مدام از خودم می‌پرسیدم: «چجوری میشه این فشار کوفتی رو کمی سبک‌تر کنم؟ چطور علائم اولیه‌ی پنیک رو بفهمم؟ چرا شماره‌ی هیچکی از اعضای خانواده‌اش رو ندارم؟ چجوری میشه اونو آروم کنم وقتی خودم فقط کله‌امو بیرون آب نگه داشتم؟»

صدای تفنگ‌ها کم‌کم محو شد. بوق ماشین‌ها جای گاز موتور رو گرفت و حتی یه ماشین میوه‌فروش با بلندگوی دستی رد شد. بعد از تلاش بی‌فرجام برای نپرسیدن حالش پیام دادم: «از صورتت می‌فهمم روبه‌راه نیستی. چی اذیتت می‌کنه؟» می‌دونستم راهی برای رفع این وضع ندارم ولی نمی‌خواستم فکر کنه تنهاست. نمی‌خواستم با خودش بگه من دارم زیر فشار له می‌شم و حتی یه نفر حالمو نمی‌پرسه. می‌خواستم بدونه یکی اینجا، توی این پادگان مثلا استارتاپی بهش اهمیت میده در حالی که می‌دونستم مرهمی برای اضطرابش ندارم. اما جمله‌ای که در جوابم نوشت حتی از وحشی‌ترین تصوراتم،‌ هولناک‌تر بود: «همه‌چیز. همه‌چیز اذیتم می‌کنه.»

حالا در یه شب تابستونی، صدها کیلومتر دورتر از اون نقطه نشستم. سرم درد می‌کنه، اسید معده زخم‌های جدیدی به گلوم می‌اندازه و برای اولین‌بار در عمرم به یه غریبه چند میلیون بدهکارم. چند هفته‌ای میشه که خودم نیستم اما اگه ازم بپرسید چی بیشتر اذیتم می‌کنه جوابی ندارم. واقعیت اینه که امشب، حتی زنده بودن هم اذیتم می‌کنه... .

 

پی‌نوشت: افکار خودکشی ندارم، نگران نباشید :))

ببر بنگال

فقط یک چیز!

این پست رو یادتونه؟ الان میگم در زمان درست و با آدم مناسب می‌تونید ازش عبور کنید. فقط فقط فقط، لطفا با خودتون صبور باشید.

ببر بنگال

گفتن یا نگفتن؟ مسئله این نیست

خیلی سال پیش وقتی جوجه دانشجویی بیش نبودم، با یکی از خواننده‌های وبلاگم سر قرار رفتم. البته نه آدرسی که الان می‌نویسم و نه کسی که شما بشناسید. اون آدم یه غریبه تمام عیار بود که اینقدر سماجت داشت تا جدیش بگیرم و اونقدر آدم حسابی بود که زود بفهمم یه جوون خیالاتی احساساتی نیست. پس وقتی که دیدم دلم داره نرم میشه پیشنهاد دیدار دادم. جواب؟ نکنه منتظر چیزی جز بله بودید؟ :دی

یه مدت گذشت. آشنایی‌مون به دلایل مختلف طولانی نشد ولی از اون شخص ردپاهای زیادی توی زندگیم به جا موند: اولین کافه لوکسی که رفتم؛ اولین احوال‌پرسی بعد از زلزله‌هایی که توی شهرمون عادیه؛ اولین‌باری که توی سینما دوتا فیلم پشت سر هم دیدم؛ اولین گم شدن‌های دوتایی؛ اولین گوشی بلک‌بری که دستم گرفتم؛ اولین (و آخرین) دهه شصتی زندگیم که سعی داشت توی گیر و گور هم‌نسلی‌هاش گرفتار نشه؛ اولین کارت پستال عاشقانه؛ اولین قراری که هردوتا به لاکتوز حساسیت داشتیم و لازم نبود خیلی از مراعات‌های غذاییم رو بهش توضیح بدم؛ اولین شخصی که بدون رودربایستی گفت مجبور شده ترک موتور بشینه تا به موقع برسه؛ اولین‌باری که فهمیدم نمیشه به یه ایمیل بیشتر از صدبار رپلای زد، اولین کسی که نوشتن رو بلد بود؛ اولین کسی که باهاش اونقدر راه رفتم تا پاهام درد گرفت؛ اولین مردی که زیبایی چشم‌هاش منو دستپاچه می‌کرد؛ اولین آدمی که نشونم داد تکیه کردن به یه مرد یعنی چی؛ و در نهایت اولین آدمی که می‌دونستم منو می‌خواد و به همون اندازه بهم احترام می‌ذاشت...

لیست اولین‌ها احتمالا طولانی‌تره و همشون خوشایند نیستن، ولی دلیل یادداشتم اینا نیست. امشب یاد چیزی از اولین صحبت‌ها افتادم که کم‌کم به سنتمون تبدیل شد. چند روز یه‌بار آهنگ بی‌کلام برام می‌فرستاد، احتمالا چون نمی‌خواست احساساتش رو باز کنه و خب منم همینطور بودم. به جای گفتن از تردیدهام، حسی که آهنگ بهم می‌داد رو براش می‌نوشتم و در کمال تعجبم ازش استقبال شد. اون هم نویسنده بود اما تو یه حوزه کاملا متفاوت، پس نمی‌تونست درک کنه نت‌های موسیقی چطور توی دست‌های من به کلمات تبدیل می‌شن. برای کشف جواب‌هام قطعه‌های بیشتری از ژانرهای مختلف فرستاد و سنت «آهنگ بفرست، نوشته بگیر» اینطور شکل گرفت.

بین همه این رمانتیک‌بازی‌هایی که اصلا از ظاهر و جایگاه اجتماعیش قابل پیش‌بینی نبود، من ارزش صبر رو فهمیدم. منی که با سر توی همه روابطم شیرجه می‌زدم و تقریبا همیشه به سنگ خورده بودم، با کسی آشنا شدم که تکلیفش با خودش روشن بود اما جلوی منو می‌گرفت تا قبل از مطمئن شدن تصمیمی نگیرم. بین چت‌های کوتاه اما همیشگی فهمیدم استمرار مهم‌تره از آتش‌فشان احساسی که خیلی زود نیست میشه. بین اون همه آهنگی که ردوبدل شد فهمیدم ذره ذره شناختن دیگری یعنی چی و یاد گرفتم ازش لذت ببرم. به تک‌تک اون نت‌ها بارها گوش کردم. باهاشون غمگین یا شاد شدم ولی پیامی فراتر از عواطف شخصی همراشون بود که این‌ها رو به‌خاطرش نوشتم: کلمات شکننده‌ترین انتخابی هستن که برای گفتن «دوستت دارم» مقابلمون داریم.

 

Blue Banisters

ببر بنگال

...

I want a big life. I want to experience everything. I want to break every single rule there is. They say ambition is an unattractive trait in a woman. Maby! But you know what is really unattractive? Waiting around for something to happen, staring at a window, thinking about a life you should be living is out there somewhere, but not being willing to open the door and get it, even if someone tells you you can't. Being a coward is only cute in the wizard of Oz...

 

The Marvelous Mrs. Maisel

The final episode

ببر بنگال

Finally

اگه ذره‌ای شک داشتم، حالا مطمئنم: I'm a workaholic

ببر بنگال

خانه‌ای که به سینه می‌فشارم

باید خودم را ببرم خانه. باید ببرم صورتش را بشویم، ببرم دراز بکشد،‌ دلداریش بدهم که فکر نکند. بگویم که می‌گذرد. که غصه نخورد. باید خودم را ببرم بخوابد. من خسته است.

 

متن منسوب به علیرضا روشن

پادکست رادیو دیو: خانه‌ای که به سینه می‌فشارم

ببر بنگال

بسیار سفر باید؟

| علاقه‌ام به دانستن ارتباط بین سیر زندگی مرد با مراحلی که زن در زندگی طی می‌کند موجب شد در سال 1981 با نویسنده‌ی «ژرفای مرد بودن»* یعنی جوزف کمپل صحبت کنم. می‌دانستم که مراحلی از این مسیر برای زنان در مسیر مردان نیز هست اما تمرکز روی رشد معنوی زنانه برای درمان و ایجاد آشتی بین زن و طبیعت زنانه‌اش صورت گرفت. مشتاق بودم نظر کمپل را در این مورد بدانم و او در کمال ناباوری پاسخ داد که زنان مجبور به طی کردن چنین مراحلی در زندگی نیستند: «در سنت اساطیری زن حاضر است. تنها کاری که باید انجام بدهد درک این مطلب است که او در جایگاهی قرار دارد که باقی مردم می‌خواهند به آن برسند. زمانی که زن بداند چه موجود شگفت‌انگیزی است به اشتباه درگیر پیروی از الگویی شبه‌مردانه نمی‌شود.»

 

تقریبا یک سال پیش در همین روزها راهی سفر شدم تا از زندگی کسالت‌بار و پوچم فرار کنم. من مقابل دوراهی قرار داشتم: زندگی طبق دلخواه خانواده و حمایت مالی آن‌ها، زندگی طبق انتخاب‌های خودم و طبیعتا محرومیت از رفاه خانوادگی. خسته بودم. نه دل سرپیچی داشتم، نه هنری برای کسب درآمد و تنها چیزی که مجبورم کرد تکان بخورم، سرخوردگی‌ای بود که می‌دانستم با زندگی آکادمیک گرفتارش می‌شوم. اینطور شد که بعد از دودلی‌های بسیار برای شغلی وسوسه‌انگیز رزومه فرستادم.

خیلی زود برخلاف انتظارم برای مصاحبه دعوت شدم. با پولی که از وام دانشجویی داشتم یک لباس نو خریدم، بلیط اتوبوس رزرو کردم و از فامیلی دور خواستم تا زمان جواب مصاحبه مهمانش باشم. از خانه بیرون زدم. باید با دو میلیون موجودی که نصفش قرض بود یک هفته در پایتخت زندگی و شش دانگ از جیبم مراقبت می‌کردم. اگر رد می‌شدم که راه معلوم بود و درصورت قبولی باید ضمن اجاره محلی برای ماندن، خودم را تا اولین حقوق می‌کشاندم. راستش را بخواهید مطمئن نبودم برای چه جوابی دعا کنم!

 

| این پاسخ برایم غیرمنتظره بود و به هیچ‌‌وجه قانع‌کننده به‌نظر نمی‌آمد. زنانی که پای حرف‌هایشان نشسته بودم نمی‌خواستند فقط در جایی که همه آرزوی رسیدن به آن را دارند صرفا حاضر و درانتظار باشند. آن‌ها نمی‌خواستند مانند پنه‌لوپه در بردباری و انتظار تا ابد به بافتن و شکافتن بپردازند. آن‌ها نمی‌خواهند کنیزانی در فرهنگ سلطه‌گر مرد و در خدمت خدایان اساطیری باشند و با توصیه‌ی کاهنان به خانه‌های خود بازگردند. آن‌ها نیازمند الگویی هستند که به چیستی زن پاسخ بدهد.

 

من چاره‌ای جز رفتن نداشتم. بیایید با هم روراست باشیم؛ در استانی که همیشه صدرنشین بیکاری، خودکشی و سومصرف مواد مخدر بوده چه شانسی برای استقلال آن هم با مدرک جامعه‌شناسی داشتم؟ اگر اختلاف‌نظرهای خانوادگی را با مشکلات محل زندگی ترکیب کنید، راحت می‌فهمید چرا تغییر را بیرون از زادگاهم جستجو کردم. من رفتم و حالا به تازگی پس از یک سال به خانه‌ی مادرم برگشته‌ام. امروز شباهت کمی به دختر درمانده‌ی بهمن 1400 دارم ولی خوب می‌دانم بیشتر از همیشه به نسخه‌ی موفرفری و کنجکاو پنج سالگی‌ام نزدیکم، یک مکاشفه‌ی غیرمنتظره که در ظهر پنج‌شنبه - وقتی بعد از مدت‌ها اقوامم را دیدم - اتفاق افتاد.

 

| من در غار زنانگی‌ام احساس راحتی می‌کنم و هرگاه به آن بازمی‌گردم این حس که درجایی که باید باشم هستم، چنان حس آسودگی به من می‌بخشد که با کلمات قابل توصیف نیست. احتمال می‌دهم که مردان نیز در غاری مردانه چنین حسی را تجربه کنند. منطق محکمی در پذیرفتن تفاوت‌های بین مرد و زن به‌عنوان نمک زندگی هست؛ اما اینکه زنانگی** برای من حکم «خانه» را دارد به این معنی نیست که دلم می‌خواهد همیشه در خانه بمانم. اگر هرگز از آن خارج نشوم غار من متعفن خواهد شد. انرژی، کنجکاوی و نیروی زیادی در درون من هست که نمی‌توانم محدود و منحصرشان کنم و اگر این کار را بکنم تمام ابعاد آنچه هستم سست و بی‌بنیه خواهد شد. اگر بخواهم در قبال خود مسئولانه رفتار کنم که می‌خواهم، باید به دنبال آرزوهای خود نیز بروم.»

 

پاراگراف بالا نقل‌قولی از «آن تروت»*** در کتاب «کمال زن بودن» بود. من با تک‌تک کلماتش موافق نیستم، اما دو روز قبل مضمونش را با استخوانم حس کردم. من کنار آدم‌هایی نشسته بودم که مجوز استقلال را فقط به پسرها می‌بخشند یا حداقل وانمود می‌کنند فرزندان پسر برای کشف دنیای بیرون به اجازه‌ی والدین نیاز دارند. آن‌ها مومن به این باورند که تجربه‌طلبی مرد را پخته می‌کند و زن را فاسد؛ ماجراجویی -از هرنوعش- انسان مذکر را یک طبقه در سلسله‌مراتب اجتماعی بالاتر می‌برد و انسان مونث را چندین درجه پایین‌تر. به عقیده‌ی این مردم سفر از پسر مرد می‌سازد و دختر اگر کارش به رسوایی نکشد... . خب جواب آخری را واقعا نمی‌دانم چون بی‌اغراق همچین شخصی را سراغ ندارم! مگر حالت دیگری هم داریم؟ فرهنگ ایرانی چند زن را به رسمیت شناخته که برای تحقق اهداف خودشان -نه حفاظت از وطن و فرزند یا اطاعت از همسر- عرف را زیرپا گذاشته و همچنان مورد احترام باشند؟

من از لحظه‌ی برگشت به خانه ناخوشم. با این که سال گذشته را با نترسی و ریسک‌پذیری کودکی‌ام زندگی کرده بودم و از هر ثانیه‌اش لذت بردم، قلبم از حسی که نمی‌شناختم سنگین بود تا اینکه مثل همیشه نوشته‌های «مورین مورداک» سرنخی دستم داد. بله، ببر بنگالی که همیشه به هنجارشکنی‌اش می‌نازید دوباره پایش را آنور خط دخترهای خوب گذاشته و با اینکه پشیمان نیست هنوز درست‌وحسابی سرحال نیامده. درست که هیچ‌کس جملات نامهربان بالا را به من نگفت، اما آن‌ها را لابه‌لای تمام نگاه‌های سنجشگر یا اظهار احساساتی مثل خدا رو شکر با عزت و سربلندی برگشتی شنیدم. من بین تمام تعریف‌ها، قربان صدقه‌ها، احسنت‌ها و آفرین‌ها قضاوت‌هایی را تشخیص دادم که تنها با عکسی نامربوط یا شایعه‌ای درباره‌ی رابطه‌ای نامتعارف نصیبم می‌شد و دروغ چرا دوست من، حتی با تصور تیغی که سرمویی با گردنم فاصله داشت تنم از سرما لرزید.

 

* با «مرد مرد» نوشته‌ی رابرت بلای اشتباه نشود.

** مردانگی و زنانگی دو اصطلاح رایج با معانی متغیر هستند که توافقی در تعریفشان وجود ندارد اما ریشه‌ی آن‌ها را می‌توان در تفاوت‌های جسمی دو جنس جستجو کرد.

*** Anne Truitt

ببر بنگال

زبان می‌زنم به زخم‌های تو دهانم

اگر دیگر نامه ننویسم چه؟

اگر همه‌شان را بذارم توی یک جعبه و به کمال‌الدین و کیمیا و آوا بسپارم بعد از مرگم همه‌شان را بسوزانند چه؟ اگر جای اینکه نامه‌ها را به نشانی‌ات پست کنم، بگذارم تا یک روز در کتابی اتفاقی در پیشخوان کتابفروشی اتفاقی بخوانیشان چه؟

تو گفتی دیگر برایم نامه ننویس یا من اینطور شنیدم؟

چرا کاری می‌کنی که بعدش به خودم بگویم من که دیگر کاری را بلد نیستم

من که اگر این قلم را از من بگیری مثل بچه‌های لال می‌شوم وسط میهمانی

نامه ننویسم که چه شود؟

نامه ننویسم که کدام قوه‌ی ناقصم شروع به بالغ شدن بکند؟

نامه ننویسم که سرریز کند توی حرف‌هام با آدم‌های غریبه؟

توی همین دو سال می‌دانی چند نفر آدم نزدیک، ‌غریبه شدند؟

توی همین دو سال می‌دانی چندتا قاب عکس از دیوار دلمان افتاد پائین و حتی برای جمع کردن شیشه‌های قابشان هم از جایم تکان نخوردم

همینجور از کنارشان که رد می‌شدم خرده شیشه‌ها را دادم زیر مبل

خرده شیشه‌های زیر مبل

خرده شیشه‌های زیر فرش

خرده شیشه‌های زیر زبان

زبان می‌زنم به زخم‌های تو دهانم

به زخم‌های تو دهانت

زخم توی دهان تو، منم

زخمی عمیق که هر صبح بعد از سیگار صبحگاهیت به آن زبان می‌زنی

زبان می‌زنی به تمبرهای نامه‌هام

زبان می‌زنی به پاکت نامه‌ها

زبان می‌زنی به نامه‌هام

و بی‌خیال می‌فرستیشان برای کسی

می‌گویی آنجا که نویسنده‌ی نامه اسمت را نوشته فاکتور بگیرد و باقیش را بخواند

بعد شانه تکان می‌دهی که انگار هیچکس در هیچ کجای زمان برای تو هیچ نامه‌ای ننوشته

بعد نامه‌ام حل می‌شود توی دل آدم‌ها

توی دل آدم‌های غریبه

توی زخم آدم‌های غریبه

توی دهان آدم‌های غریبه

زبان می‌زنم به زخم توی دهانشان

 

 

 

 

ایمان شفیعا

از پست اینستاگرامش کپی کردم که عمومیه.

ببر بنگال

با من دعا می‌کنید؟

امروز بیست و شش ساله شدم. یک کارمند تمام وقتم. رفقای معدودی دارم که اگر کلیشه‌ای بودنش دلتان را نمی‌زند به قول سهراب بهتر از آب روانند. آنقدر پول دارم که خرج جلسات روان درمانی را بدهم اما مع‌الاسف مجبورم برای هر سفر مدت‌ها برنامه بریزم. تقریبا برای هیچ‌چیز زندگی‌ام مورد بازخواست خانواده قرار نمی‌گیرم که خوب است. با اینکه همیشه فکر می‌کردم بدون پول هم می‌شود روزگار شادی داشت فهمیدم متاسفانه اشتباه می‌کردم؛ حالا من هم یک بزرگسال واقع‌بینم که اول ماه قسط و قرض‌ها را کنار می‌گذارم و از پانزدهم چشم‌انتظار پیامک واریز به گوشی نگاه می‌کنم.

امروز بیست و شش ساله شدم. حالا لب دره‌ی روزمرگی ایستادم و آرزوهایم را آن سوی شکاف تاریک نتوانستن و نخواستن می‌بینم. خبر خوش: به اندازه‌ی کافی چوب و اره و طناب برای پل ساختن دارم. خبر بد: جایم گرم و نرم است و پشتم حسابی باد خورده. راستش جنگل‌های اروپا مثل قبل سبز به نظر نمی‌آیند و دانشگاه‌های آمریکا دیگر وسوسه‌ام نمی‌کنند. هر وقت که رویاهایم خیال خوش‌رقصی دارند مثل یک آدمْ بزرگِ واقعی سرم را برمی‌گردانم. همین روزهاست که نفهم‌ترینشان هم بی‌خیال هوسِ مرده‌ی من بشود.

امروز بیست و شش ساله شدم. به افراد اندکی که با آن‌ها خوابیدم فکر می‌کنم و اشخاصی که می‌خواستم لااقل یک‌بار طعم مردانگی‌شان را بچشم. بزرگسالی مثل نسیمی بازیگوش با آتش آدم بازی و گاه خاموشش می‌کند که اتفاقا درمورد من خوب است. احتمالا ترکیبی از احتیاط، سخت‌گیری و صبر در این بخش زندگی حسابی به کارم خواهد آمد.

امروز بیست و شش ساله شدم. کنجکاوی‌ام درمورد هستی بی‌انتهاست و منابعم برای برآورده ساختن سوالات محدود. عمرِ اندک، جسمِ رو به استهلاک، جیب‌های گاه خالی و گاه پر، هورمون‌های همیشه خروشان زنانگی که قلدرانه در پی باروری‌اند و ضربه‌های بچگی دست‌وبالم را بسته‌اند. حالا عوض بسط دادن گوشه‌های زندگی به اعماق نگاه می‌کنم. فکر مرگ قلقکم می‌دهد و پرسش‌های اخلاقی بیشتر از قبل ذهنم را مشغول می‌سازند. من زودتر از انتظارم به سکون روی آورده‌ام.

امروز بیست و شش ساله شدم. دویست و بیست و هفت هزار و نهصد و چهل و یک ساعت از ظهری پاییزی که تن مادرم را با تولد خراش دادم می‌گذرد. امیدوارم در طول این روزها کمتر از حدس و گمانم آزارش داده باشم. اگر می‌شد دستانش را با بوسه جوان می‌کردم، تارهای سفید مویش را به روزهای بیست سالگی برمی‌گرداندم و او را به سفری طولانی در ایتالیا می‌بردم. دو خواسته‌ی اول از توانم خارج است و سومی، این یکی هم بدْ لبِ طاقچه‌ی ایرانی بودن لق می‌زند.

امروز بیست و شش ساله شدم. سیصد و دوازده ماه دختر چموش، بی‌ادب اما دوست‌داشتنی و باهوش پدرم بوده‌ام. دوستش دارم و آرزو می‌کنم کاش زندگی را کمی آسان‌تر بگیرد، اما نمی‌توانم زخم‌هایی که خواسته و ناخواسته به یکدیگر زدیم را نادیده بگیرم. در این مورد کاری جز رها کردن از دستم برنمی‌آید.

امروز، ساعت یک و بیست دقیقه در چهاردهم آذرِ سال هزار و چهارصد و یک شمسی، روح ببر بنگال که در قالب نوزادی ناتوان قدم به دنیا گذاشت بیست و شش ساله شد. فصل‌های مهم و گفتنی سرنوشتش را با هم ورق زدیم و چون تماشاچی ردیف اول ماجراهایش بودم باید پس از دست مریزادی بلند به او، درگوشتان آرام بگویم که این دختر حقیقتا نیازمند شادی است. ممنون می‌شوم اگر کنار من، لحظه‌ای برای دعوت نور به زندگی مه‌آلودش دعا کنید.

 

ببر بنگال

سرانجام

یک روز به بزرگترین چالش بزرگسالی می‌رسیم: با ترس‌های خردسالی‌مان چه کنیم؟

ببر بنگال