| پرسفون تنها دختر پدر و مادرش بود. نازپرورده و لوس که هیچوقت لازم نبود برای کاری زحمتی به خودش بدهد. لباس‌های صورتی و روشن می‌پوشید، در دشت‌ها می‌دوید و می‌چرخید، آواز می‌خواند و با دوست‌های دختر و هم مسلکش وقت می‌گذراند. کوچک‌ترین، مظلوم‌ترین، بی‌پناه‌ترین و ضعیف‌ترین عضو المپ که البته خیلی به پدر و قدرت بی‌نهایتش مطمئن بود. یک روز معمولی، در یک مکان معمولی، کنار همان دوست‌های معمولی، پرسفون دزدیده شد. فریاد زد. کمک خواست و درخواستش شنیده شد، اما کسی به یاری او نرفت. چرا که این عهدی بین خدایان بود.

 

مسخره‌ترین و بی‌خودترین خاندان المپ برای من، همین پرسفون بود. از خودش هیچ چیز نداشت. بی اراده، دروغگو و منعطف بود. توی هر جمعی می‌رفت شکل اونها می‌شد و مدام به آدم‌های قدرتمند دور و برش پناه می‌برد. شرایط سختی براش پیش اومد ولی اون هیچوقت سراغ نقشه کشیدن و فکر کردن نرفت. در عوض محو شد و هر روز بیشتر در خودش فرو رفت. چرا باید از آدمی اینقدر ضعیف و ترحم‌آمیز خوشم بیاد؟

 

کهن‌الگوهای شینودا بولن، یکی از معروف‌ترین مدل‌های شخصیت‌شناسی هستن. به نسبت ابزار قوی‌ای هستن که عامه فهم بودن، گستردگی مصادیق و حضور نمونه مشابه در فرهنگ‌های مختلف ضعفِ علمی نبودنش رو می‌پوشونه. هر خدای یونانی، نماینده بخشی از وجود انسانه. مثلا زئوس نماینده جاه‌طلبی و کنترل‌گری، آرس بخش هیجان‌طلب، آفرودیت تنوع و زیبایی، هستیا معنویت و انزوا و آپولو نظم و برنامه‌ریزی هستن (‌البته که هر خدا خط داستانی خودش رو داره و میشه چیزهای دیگری رو هم به عنوان نماد اون معرفی کرد).

من یه شیفته اساطیرم. کتاب موردعلاقه بچگی‌م تمدن یونان بود و ساعت‌ها راجع به معبدها و زندگی پیروانشون خیال‌پردازی می‌کردم. بین این خدایان بی‌شمار، چندتا سوگلی داشتم. بعضی‌ها رو تحسین می‌کردم و به بعضی‌ حس ترحم داشتم. راستش پرسفون هیچوقت جایی تو لیستم نداشت. حتی به عنوان خدایی که ازش بدم میاد یا دلم براش می‌سوزه... تا این حد به آسیب‌پذیری خودم کور بودم و از دیدن ضعف حالم بهم می‌خورد.

 

| پرسفون در دنیای زیرین، افسرده و غمگین بود. هادس زندانبان او بود، برادر زئوس و خداوندگار دنیای غنی و تاریک زیر زمین. او کسی بود که پرسفون را از دنیای المپ دزدید. دختر را دوست داشت؟‌ یا از تنها به این عمل فریبکارانه دست زده بود؟ کسی هرگز حرفی از هادس نشنید، اما می‌دانیم پرسفون به او دل بست و مرد را پذیرفت.

دیمیتر، مادر پرسفون از پا ننشست. روزها و شب‌ها در جستجوی دخترش زمین را گشت. نعمت‌‌هایش را از مردم و خدایان دریغ کرد تا روزی که خدای خدایان، دستور داد دخترش را نزد او برگردانند. پیغام‌رسان المپ به سرزمین هادس رفت. دختر برگشت اما اناری در دست داشت که همسرش برای قوت راه به او داده بود. دانه‌های انار، باعث شدند پرسفون کاملا هادس را ترک نکند. سه ماه در سال، دختر به دنیای زیرین برمی‌گشت. جایی که حالا به عنوان «ملکه» شناخته می‌شد.

 

چه اتفاقی برای پرسفون افتاد؟ شاید زمان زیادی که اونجا گذروند تغییرش داد. شاید در اون تاریکی و تنهایی تونست چیزهایی رو ببینه که قبلا نمی‌دید. شاید به خودش هشیار شد. شاید در مسیر دزدیده شدن و ملکه شدن، چیزی در وجودش شکست و پرسفون فهمید میشه با ترک‌های اعتماد و اطمینان هم زندگی کرد. شاید شاید شاید...

من هیچوقت از پرسفون خوشم نیومده. ترجیح می‌دادم به غایت هدفمند، محکم، جاه‌طلب و فریبنده زندگی کنم تا اینکه دیگران اختیار زندگی‌م رو به دست بگیرن. اما چیز مهمی رو نمی‌دونستم. غافل بودم که روان انسان به تعادل نیاز داره. قایقی که توی دریا حرکت می‌کنه، باید تماما و یکدست روی آب باشه. اگه یه قسمت از اون مدت زیادی زیر آب بره، احتمال غرق شدنش اصلا کم نیست...

حالا پرسفون، خدای ضعیف، محو و ناتوان المپ به من میگه اون رو نادیده گرفتم. روزها و شب‌ها فکرم رو درگیر می‌‌کنه و نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. حضورش رو حس می‌کنم. انگار کنارم وایساده و در هر قضاوتی که می‌کنم دید جدیدی بهم میده. گزینه‌هایی رو می‌بینم که قبلا نمی‌دیدم. رنگ‌هایی پیش چشمم می رقصن که قبلا برام بی‌ارزش بودن. هارمونی جدیدی داره برپا می‌شه. سرزمینی داره خودش رو می‌سازه که من نیتی برای بودنش نداشتم.

 

حاصل ۵ دقیقه امروز ظهر، که البته بیشتر طول کشید.