Dreams

 

من «او» را نمی‌خواستم. هیچوقت، هرگز بچه نخواستم. به جز... به جز اولین باری که عاشق شدم. درونم دریایی از احساسات موج می‌زد و می‌خواستم به هر طریقی که شده، بخشی از آن پسر را برای خودم نگه‌دارم. اولین عشق که گذشت، دیگر نتوانستم خودم را راضی به بچه‌ خواستن کنم. دیگر به این موضوع فکر نکردم، عکس‌های بچه‌ها را ندیدم، نوزاد‌ها را نبوسیدم، هیچ کودکی را در آغوش نکشیدم و دلم برای بچه‌ای تنگ نشد. در مقابل، کودکان هم این را حس ‌کردند. اگر در تعارف با مادر بچه‌ای دستم را دراز می‌کردم تا به دختر یا پسرش ابراز محبت کنم، دست رد به سینه‌ام می‌زد. هیچ بچه‌ای مرا در آغوش نگرفت و من هم به این وضع خو کردم. مدت‌ها بود که نیاز به مادری را حس نکرده بودم. مردی در زندگیم نبود که هوس تولید دوباره‌اش به سرم بزند. خونریزی ماهانه‌ام هر بار به قدری کم شد که از قطع شدنش تعجب نمی‌کردم و همه اینها برایم «عادی» بود.

این زندگی من بود، قبل از آنکه «او» به آن وارد شود. پدرش قبل از تولد خانه را ترک کرده بود، مادرش در زایمان از دنیا رفت و پزشک ده او را برای چند روز پیش من امانت گذاشت. قبول کردم چون در ظاهر زن جوانی‌ام که طبق انتظار مردم بچه‌ها را دوست دارد، و در واقع به این دلیل که به هیچکدام از پیرمرد و پیرزن‌هایی که آن زمستان در ده بودند اعتماد نداشتم. قبولش کردم چون معنی ترک شدن را می‌دانستم. چیزی در من با رها شدن این کودک همدردی می‌کرد، چیزی در من با هر نگاه به او فرو می‌ریخت و زخمی با هربار لمس تن ضعیف و ناتوان او مچاله می‌شد. پوست نازکش، رگ‌های صورتش، هاله آبی دور چشمانش و حتی مدفوع چسبان و تیره‌اش دلم را تکان می‌داد. از خودم پرسیدم: یعنی من هم زمان تولد تا این حد ضعیف و ناتوان بودم؟

«او» شبیه آینه‌ای بود که دستی غریبه در قالب دکتر ده مقابلم گذاشته بود. زیاد طول نکشید که با هر بار دیدنش به گریه افتادم: زمان عوض کردن پوشک، شیر دادن با پستانکی که مادرش قبل مرگ خریده بود و بیشتر از همه، زمان در آغوش گرفتنش که شاید مهم‌ترین نیاز «او» بود. حالم دگرگون می‌شد. من دیگر خودم نبودم. آینه نور خودش را به نقطه کوری انداخته بود که از پنهان شدن زیر هر حجابی سرباز می‌زد. من دیگر خودم نبودم و این خود جدید را نمی‌شناختم. انگار دوباره نوزاد بودم. حس می‌کردم بیشتر از «او»، این من هستم که به بودنش محتاجم. از تماس با او جز لحظاتی که نگاهم می‌کرد خودداری می‌کردم و این به دفعات اتفاق می‌افتاد. هر روز که او قد می‌کشید من کوچکتر می‌شدم. موهای او بلند می‌شد و تارهای دل من نازک‌تر. انگشتانش محکم‌تر مرا چنگ می‌زدند و در عوض من هربار ساده‌تر می‌شکستم. چیزی در من عوض می‌شد که اگر به خدایان یونان مومن بودم، می‌گفتم پرسفون در آن زمستان بذر امید در دلم کاشته است. من می‌شکستم و همزمان رشد می‌کردم. هر نوری که به درون خانه می‌آمد، هر صدایی که در فضا می‌پیچید و هر بویی که اتاق را پر می‌کرد سعی می‌کردم از نگاه او آن را درک کنم. یعنی الان به چه چیزی فکر می‌کند؟ این بو چه حسی دارد؟ از صدا ترسیده؟ دستانش قدرت گرفتن این جغجغه عاریتی را دارد یا نه؟ از درون می‌شکستم و در بیرون لبخند می‌زدم چون این احساس، این وجد و درد همزمان برایم خوشایند بود. از آمدن او دو هفته می‌گذشت، اما من آن را دو ماه درک کردم و زمانی که پزشک برای بردن او به بهزیستی آمد، من خود باردار بودم. باردار از درد، باردار از ضعف، باردار از امید، باردار از چیزهایی که می‌شناختم و آنچه نمی‌شناختم. من خودم را باردار بودم، خودی که ناتوان، رنجور، کوچک و محتاج بود و برای اولین بار حس بدی به آن نداشتم. «او» را به دکتر دادم و برای آخرین بار به چشمان خواب‌آلودش نگاه کردم:‌ بدرود ای زندگی دوباره! خداحافظ! و در را بستم. پشت در نشستم تا برای چندمین بار در این مدت کوتاه بشکنم و به خودم یادآوری کنم که از این به بعد، زندگی من همین شکستن و برخاستن از میان خرابه‌هاست.