ظهر وقتی برای جمع کردن لباس‌ها رفتم، یک پیرهن سفید بلند به آنها اضافه شده بود. حتما متعلق به زن جوانی است که ماه پیش همراه شوهرش به ساختمان ما آمد. زن باریک است و کشیده، چشمانی فندقی دارد با موهای فر که بدون تلاش برای مرتب کردن رها شده‌اند. وقتی به استقبالشان رفتیم حرف چندانی نزد. زیر لب سلامی گفت و ساختمان قدیمی با پنجره‌های فراوانش را برانداز کرد. سری تکان داد که معنی‌اش را نفهمیدم. مرد اما، لبخند زد. از حضور ما تشکر کرد و پشت سر همسرش وارد خانه شد. وقتی از ما جدا شدند، زن‌ها نچ نچ کنان گفتند عجب زن افسرده‌ای! و هر کس پی کار و بار خودش رفت. من هم اینطور فکر می‌کردم، تا اینکه بادی شدید رخت‌آویز تراسشان را انداخت و شکست. از آن روز مجبور شدند لباس‌هایشان را روی طناب‌های مشترک خشک کنند. روزهای اول فقط بلوزهای زنانه بی‌رنگ و پیراهن‌های مردانه می‌دیدم، تا امروز صبح که اولین یک پیراهن سفید به کارناوال رنگ لباس های زنان اضافه شد. پیراهن همراه با باد بالا می‌رفت و با نسیم‌های کوچک موج برمی‌داشت. انگار باد هم از این بازی کوچک لذت می‌برد که مدام لا به لای لباس می‌پیچید و همین تشخیص مدلش را سخت می‌کرد.

اینجا می‌خواهم رازی را به شما بگویم که تا به امروز از همه پنهان کرده‌ام. من موهبتی دارم که با لمس هر شی، گذشته آن را از اولین ذره‌ تشکیل‌دهنده‌اش تا لحظه‌ای که آن را در دست گرفتم می‌فهمم. نگاهی به اطراف کردم. همه مشغول آماده سازی ناهار بودند و چون درباره زن به شدت کنجکاو بودم، از فرصت استفاده کردم. با یک لحظه آرام گرفتن باد جلو پریدم و پیرهن را در مشت گرفتم.

تصاویر خیلی سریع در ذهنم شکل گرفتند، اما همه آنها را برای شما تعریف نخواهم کرد چون حوصله‌تان را سر می‌برند. مهم‌ترین آنها، شاید اولین باری بود که زن لباس را پوشیده بود. شبی در میانه تابستان، دختری کم سن و پرشور با لباس خوابی سفید و گونه‌های گل انداخته که موهای مجعدش را به دقت نظم داده بود و لشکری از تارهای مشکی گردن سفیدش را به محاصره درآورده بودند. تصاویر بعدی همه خوشی بودند و با لحظه‌هایی از دلخوری یا عصبانیت که خیلی زود فراموش می‌شد. اما تصویر آخر، چند سال بعد از آن ماه عسل شیرین بود. حالا لباس کهنه بود، و این را می‌شد از سوراخ‌های دامنش فهمید. اما همچنان لباس محبوب زن بود و آن را بی‌توجه به سرمای فصل زمستان می‌پوشید. در اتاق نشیمنی کوچک بودیم که آتش شومینه آن را روشن می‌کرد. زن روسری پشمی بزرگی دور خودش پیچیده بود و با عجله این سمت و آن سمت می‌رفت. همانطور که فنجان های چای را جمع می‌کرد صدا زد: «هانس! هانس! زود باش مدرسه‌ات دیر شد!» و به سمت شوهرش رفت که با لباسی نظامی، مشغول بستن پوتین‌هایش بود. خم شد. پیشانی مرد را بوسید و کراواتش را از نو مرتب کرد. مرد در پاسخ خندید و گفت: « همیشه همین کار را می‌کنی». بعد با آغوشی سرسری خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست. صدای پایی از پشت سر آمد.  زن به سرعت برگشت و پسرک هشت یا ده ساله‌اش را دید که با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد. موهای تیره‌ای داشت با چشمان تیره‌تر که برق می‌زدند. زن دستانش را باز کرد تا پسرش را در آغوش بگیرد که بوم! صدای انفجاری آمد. قفسه کنار دیوار روی زن افتاد. لوستر از سقف بلند سقوط کرد و دیوار شرقی خانه تخریب شد. زن را دیدم که بیهوش زیر کمد سنگین به سختی نفس می‌کشید، اما خبری از پسرک نبود. روی راه پله که حالا نور مستقیم خورشید به آن می‌تابید حجمی از آجر قرار داشت. چند ثانیه بعد، آجرها از لکه‌ای سرخ رنگ خیس شدند. دایره قرمز هر لحظه بزرگتر می‌شد که لباس را رها کردم.

وقتی به دنیای امروز برگشتم، روی زمین افتاده بودم. اشک‌هایم قابل کنترل نبودند و قلبم با چنان سرعتی می‌زد که فکر می‌کردم قفسه سینه‌ام هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. به گرمای زمین حیاط پناه بردم و خودم را بغلم کردم. حالا نفس‌های من هم، مانند گذشته زن به سختی بالا می‌آمد. دستم را روی دهانم گذاشتم. همانطور که سعی می‌کردم صدای هق هقم را خفه کنم، با خودم فکر کردم: حالا نگاه مبهوت زن را به خوبی می‌فهمم.