تا رسیدن اسنپ کنارم ایستاد و بعد هم با بوسه‌ای از لبان سرخش خداحافظی کردیم. بعدا فهمیدم این آخرین بوسه‌ی ما بود (راستش را بخواهید همین لحظه فهمیدم) و دیگر او را ندیدم. چندبار تماس تصویری داشتیم، تلفنی حرف زدیم، پیام‌های دیر وقت زیادی را ردوبدل کردیم تا من سرکار چرت بزنم و او بیمارهایش را با چشمانی خواب‌آلود ویزیت کند. هنوز هم دلم برای چشمانش تنگ می‌شود، برای نگاه خماری که هروقت دیر از خواب بیدار می‌شد حسابی کسل بود و همه‌چیز را به کتفش می‌گرفت. به همین نسبت بعضی روزها از حالت راحت پلک‌هایش که بدون توجه به هیچ‌چیز روی هم هوار می‌شدند حرصم می‌گرفت. آن خستگی همیشگی که وقتی نبود با تشنگی جایگزین می‌شد من را یاد این حقیقت می‌انداخت که جای خاصی در زندگی‌اش ندارم، جاه‌طلبی‌‌های بلندپروازانه‌اش را به رخم می‌کشید و مثل باد سرد پاییزی که خواب را از سرت می‌پراند به من می‌گفت ...

نه. نمی‌خواهم حرف‌هایش را برایتان نقل قول کنم. این پست فقط جایی برای یادآوری خاطرات خوبم با اوست که بعدها با گِل و گه و گناه حسابی کثیف شد. و راستش را بخواهید اینکه روزهای قشنگی با هم داشتیم را تا همین چند دقیقه‌ی پیش فراموش کرده بودم.

من از نوشتن بیزارم، درست همان اندازه که به آن اعتیاد دارم. شبیه همه‌ی روزهایی که مقابل درمانگرم نشستم و حرف‌هایی زدم که از بودنشان خبر نداشتم،‌ شبیه سگ کتک‌خورده‌ای که گرسنگی او را به در خانه صاحب ظالمش می‌کشاند از نوشتن می‌ترسم. من از کلمه‌ها وحشت دارم، از حروف ساده‌ای که بهم وصل می‌شوند تا خاطره‌ای دور را برایت زنده کنند و یادت بیندازند که چیزی تا سالگرد آن عصر پاییزی باقی نمانده. ترسناک نیست؟ اینکه با چند علامت قراردادی آبا و اجدادتان زنده شوند و بهتان بفهمانند قرار نیست روزی سرد که برای تو گرم و نرم و پرخاطره گذشت را هرگز فراموش کنند؟