تو که نبودی کارهای زمین‌مانده‌ات را به من دادند. روز اول هماهنگی خبر نداشتم این‌ها مال توست. فکر کردم داریم قدم بعد همکاری را برمی‌داریم و گفتم قبول. بعد سری به حساب کاربری‌ات زدم و دیدم بعله، بالاخره کار خودت را کردی و حالا سفت‌وسخت تحت نظری. آشوب شدم. فهمیدم تو که نیستی این کارها را داده‌اند دست من. دو روز انجامشان دادم. گاه و بیگاه یادم می‌آمد تو نیستی که من عهده‌دار پروژه‌هایت شدم. بعد با خودم می‌گفتم مگر کجاست؟ و مصداق گل بود و به سبزه نیز آراسته شد، همان چیزمثقال گفته‌هایت را به یاد می‌آوردم. امروز می‌شد سومین روز نبودنت که سهمت به من رسید. هی رفتم و آمدم، قهوه دم کردم، به دوست صمیمی‌ام زنگ زدم، هی کارها را عقب انداختم اما نه‌خیر. خبری از دور شدن افکارم نبود. آخر پیام دادم و گفتم: «من نمی‌رسم، ببخشید.» طاقت نداشتم کتاب‌های مسخره‌ی انگیزشی یا رمان‌های برتر مرا یاد نبودت بیاندازند. نمی‌خواهم برایت نسخه بپیچم اما کاش زودتر برگردی، وعده‌ی دیدار اسفندمان هنوز پادرهوا منتظر اتمام سفرت مانده.