وضعیتی در نوشتن هست که تصویرهای گذرای خاطرات، کلمه‌ها، احساسات مدفون و دژاووهای تموم‌نشدنی جسته و گریخته سراغت میان. وسط انجام کار اداری یا پوست کندن پیاز برای پخت سوپ یه دفعه لبریز از الهام می‌شی. کلمه‌ها مثل آب محبوسی که از قید سد رها شده ذهنت رو پر می‌کنن و می‌دونی اگه فقط چند دقیقه بتونی چاقو یا کیبورد رو کنار بذاری شاید ناب‌ترین نوشته‌ی عمرت رو شکل بدی...

اما نمی‌تونی.

واقعیت زندگی روزمره ترمز تخیلت رو می‌کشه تا یه‌بار دیگه جنین زودرس الهام به دست خودت سقط و از تنت جدا بشه. دندوناتو روی هم فشار میدی و لبخند می‌زنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، در حالی که ریشه‌ی بریده و خونی افکارت عمیقا سوز می‌زنه. خودت رو دلداری میدی: «عیبی نداره، بعدا کاملش می‌کنم» یا «دوباره هم سراغم میاد» ولی خوب می‌دونی به روح زودرنج الهام نمی‌شه بی‌توجهی کرد. کافیه یک‌بار اومدنش رو نادیده بگیری تا با مهربونی ازت دور شه و بعد با قهر ناجوانمردانه‌اش غافلگیرت کنه. سعی می‌کنی با توضیح ددلاین‌ها و عرف‌های اجتماعی دلیل نبودنت رو توضیح بدی اما نمی‌خواد چیزی بشنوه. دستت رو جلو می‌بری تا پیشنهادش رو در آغوش بگیری اما رفتارش طوریه که انگار تو رو نمی‌شناسه.

نوشتن حساس‌ترین و بی‌تابترین معشوق دنیاست که اگه وقت و اشتیاق کافی صرفش نکنی راحت سرشو برمی‌گردونه و راه خودش رو میره. حالا اینکه قلب‌های ما چقدر تند می‌زنه، دلمون چندبار عاجزانه برای آغوش گرمش تنگ بشه و صادقانه ازش بخوایم که برگرده فایده‌ای نداره. باید نشست، صبر کرد و انتظار کشید تا دفعه‌ی بعد که در نامناسب‌ترین زمان ممکن سراغت اومد بهترین میزبان دنیا باشی و شما که غریبه نیستین، این نقشیه که تکرارش خیلی زود من رو خسته می‌کنه.