Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

Love & Other Drugs

صدای آرومی که گاه ریتم تندی می‌گرفت از خواب بیدارم کرد. ضربه‌هایی پراکنده، ضعیف اما مداوم که دوست داشتم ساعت‌ها ادامه پیدا کنه: قطره‌های بارون. می‌دونستم خورشید که به وسط آسمون برسه این آبی خوشرنگ کنار میره و خونه پر از نور میشه، برای همین دلم نیومد بلند شم. همونجا زیر پتو با هوای گرمی که از هیتر به صورتم می‌خورد جلوی پنجره دراز کشیدم و مثل یه شاگرد درس‌خون صدای خوشایند بارون رو دنبال کردم.

اگه هوا اینقدر سرد و خیس نبود با صدای قمری‌ها بیدار می‌شدم. یه بق بقوی بلند که با ضربه‌ی بالشون به پنجره، انگار ستاره‌های کوچیک دارن به سمت اتاقم سقوط می‌کنن. مدام در حال جابه‌جا شدنن، اوج می‌گیرن و بین تراس خونه‌ها می‌چرخن. سیاهی بدن درشتشون پشت شیشه پرجنب‌وجوشه انگار با قدرتشون میگن پاشو! یعنی زندگی برای تو از ما سخت‌تره؟

جواب اینه که سهم من هزاربار سنگین‌تره اما با قمری یا بارون، صبح‌های من در این خونه زیباست. من اقلیمی جدید از بنگال پهناورم رو کشف کردم.

 

 

پی‌نوشت:

عنوان پست رو از فیلمی با بازی آنا هاتوی برداشتم. مگی (شخصیت زن اصلی) در یه ساختمون تقریبا خرابه و قدیمی زندگی می‌کنه که با عکس‌ها و کارهای هنریش تزئین شده. فیلم یه اثر متوسطه که تا میانه چیزی جز هماغوشی نداره اما کم‌کم می‌فهمید اتفاق بزرگتری در جریانه. دیدن یا ندیدنش توصیه نمی‌شه و تصمیم خودتونه، اما اون خونه رو برای من بذارین. سرده، شیشه‌هاش زیادی بزرگه و دستشویی‌اش یه در نیاز داره اما همون چیزیه که اگه یه هنرمند/گارسون نیمه وقت بودم انتخابش می‌کردم. من از بی‌دروپیکری این خونه لذت می‌برم.

 

پی‌نوشت 2:

آیا متوجه شدید دسته‌ی جدیدی به موضوعات اضافه شده؟ ^_^

ببر بنگال

گفتگو

از خوشی‌های معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونه‌ش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاق‌های این مدت چیه و به‌همین دلیل حرفی درباره‌ی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سال‌های دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلاف‌نظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.

پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوه‌ی ظریف و نقادانه‌ایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال می‌کنه و مراقبه دانسته‌ها و ندانسته‌ها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذره‌ای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمی‌تونستم تو کلاف پیچیده‌ی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گره‌ها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درس‌های خیلی زیادی خواهد داشت.

 

 

پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت می‌خواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، به‌نظرم بی‌اهمیت اومد! البته من به همه‌ی روزمره‌های قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها می‌بینم مطالبه‌گرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش می‌کنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه،‌ حتی اگه خواب قبلش شیرین‌ترین باشه!

ببر بنگال

چیستم؟

دیگر ببر بنگال نیستم، از من فقط یک زنبور کارگر مانده.

 

ببر بنگال

نقطه‌ی مقابل عشق نه نفرت، بلکه بی‌تفاوتی است

معشوقم، در این دنیا دردهای بزرگتری از نبودنت هم وجود دارد.

ببر بنگال

سلام بر آبان

سلام به پیغامی که سوار بر بادهای سرد همراه آورده‌ای!

ببر بنگال

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال

زمان ساعت هفت عصر جمعه،‌ موقعیت حیاط

تا رسیدن اسنپ کنارم ایستاد و بعد هم با بوسه‌ای از لبان سرخش خداحافظی کردیم. بعدا فهمیدم این آخرین بوسه‌ی ما بود (راستش را بخواهید همین لحظه فهمیدم) و دیگر او را ندیدم. چندبار تماس تصویری داشتیم، تلفنی حرف زدیم، پیام‌های دیر وقت زیادی را ردوبدل کردیم تا من سرکار چرت بزنم و او بیمارهایش را با چشمانی خواب‌آلود ویزیت کند. هنوز هم دلم برای چشمانش تنگ می‌شود، برای نگاه خماری که هروقت دیر از خواب بیدار می‌شد حسابی کسل بود و همه‌چیز را به کتفش می‌گرفت. به همین نسبت بعضی روزها از حالت راحت پلک‌هایش که بدون توجه به هیچ‌چیز روی هم هوار می‌شدند حرصم می‌گرفت. آن خستگی همیشگی که وقتی نبود با تشنگی جایگزین می‌شد من را یاد این حقیقت می‌انداخت که جای خاصی در زندگی‌اش ندارم، جاه‌طلبی‌‌های بلندپروازانه‌اش را به رخم می‌کشید و مثل باد سرد پاییزی که خواب را از سرت می‌پراند به من می‌گفت ...

نه. نمی‌خواهم حرف‌هایش را برایتان نقل قول کنم. این پست فقط جایی برای یادآوری خاطرات خوبم با اوست که بعدها با گِل و گه و گناه حسابی کثیف شد. و راستش را بخواهید اینکه روزهای قشنگی با هم داشتیم را تا همین چند دقیقه‌ی پیش فراموش کرده بودم.

من از نوشتن بیزارم، درست همان اندازه که به آن اعتیاد دارم. شبیه همه‌ی روزهایی که مقابل درمانگرم نشستم و حرف‌هایی زدم که از بودنشان خبر نداشتم،‌ شبیه سگ کتک‌خورده‌ای که گرسنگی او را به در خانه صاحب ظالمش می‌کشاند از نوشتن می‌ترسم. من از کلمه‌ها وحشت دارم، از حروف ساده‌ای که بهم وصل می‌شوند تا خاطره‌ای دور را برایت زنده کنند و یادت بیندازند که چیزی تا سالگرد آن عصر پاییزی باقی نمانده. ترسناک نیست؟ اینکه با چند علامت قراردادی آبا و اجدادتان زنده شوند و بهتان بفهمانند قرار نیست روزی سرد که برای تو گرم و نرم و پرخاطره گذشت را هرگز فراموش کنند؟

ببر بنگال

تعادل

تمایل به کار، رابطه، سفر، انزوا، معنویت و ورزش همه در تعادل عجیبی قرار گرفتن. اگه کسی ازم بپرسه مهم‌ترین بخش زندگیم چیه، نمیتونم جواب مشخصی بدم. کدوم مهم‌تره؟ نبود چه چیز زندگی رو بی‌معنا می‌کنه؟ متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم. چند وقت یه‌بار به این پیچ می‌رسم و ناچارم انتخاب کنم. سه سال پیش اولویت با خانواده بود، قبل‌ترش تحصیل، مدت‌ها پیش از اون عشق و حالا ...؟

برام سواله که آیا فقط منم که مدام با این پرسش روبه‌رو می‌شم یا بقیه آدما هم هر از گاهی این چند راهی‌ها رو مقابل خودشون می‌بینن؟

ببر بنگال

باید

باید

بالشم را ببوسم

که تو بر آن خوابیده‌ای

 باید

انگشتانم را ببوسم

که نوازشت کرده‌اند

 باید

 زبانم را ببوسم

این را اما نمی‌توانم.

 

 

اریش فرید

ببر بنگال

رو به رشدم!

از چیزهای زیادی می خوام حرف بزنم. از تجربه ی چند ماه یوگا کار کردن، پیاده روی های منظم و طولانی تو گرمای تابستون، کار بی وقفه و یاد گرفتن هنر روابط سطحی برای اینکه شاخکای اعتقادی و روحی به بقیه گیر نکنه. دلم میخواد از لحظه به لحظه ی این تجربه ها و شهودهایی که داشتم بنویسم، اما معمولا نمیشه. یا کمبود زمان دارم، یا مشکل امکانات یا باتریم صفر درصده و فقط میتونم بخوابم!

 

پی نوشت: یاد قسمتی از روانشناسی رشد افتادم که میگه رشد جسمی با اتمام بلوغ متوقف میشه اما رشد هیجانی-عاطفی همچنان ادامه داره! خلاصه منم در حال رشدم. یه فرایند بی انتها، دردناک، لذتبخش و پر افت و خیز.

 

ببر بنگال