Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

وصیت

روی سنگ قبرم بنویسید از ساختن روابط سطحی عاجز بود و از این اخلاق خود عذاب می‌کشید. 

ببر بنگال

من نیمه اخلاقی!

اولین داستانی که خوندم، سرگذشت سینوهه بود. بابا کتابخونه بزرگی داشت، ‌اما به واسطه علاقه شخصیش کتابای تاریخی و اجتماعی جمع می کرد. رمان های خیلی کمی داشت که اونا هم تم تاریخی داشتن و واقعا داستان نبودن. اون موقع کتاب های کودک کمی توی شهر ما پیدا میشد. بابا چند سال یه بار از طرف آموزش و پرورش به نمایشگاه کتاب می رفت تا کتابخونه های اداره و مدارس رو تجهیز کنه و این وسط هم یه کارتون نصیب من میشد. کمتر از دو ماه همشون رو میخوندم، و بعد من میموندم و یه عالمه کتاب بزرگسال که اصلا مناسب سن من نبودن.

اینطور شد که با داستان های صمد بهرنگی بزرگ شدم. غمخوار رعیتی بودم که هیچوقت واقعا ندیدم. از خان ها و شاه ها بدم اومد، با زورگوها و ظالم ها دشمن شدم و با مردها و زن های مبارز تو میدون های نبرد جنگیدم. ناگفته معلومه که بیشتر زندگی من به جای دنیای واقعی، تو خیال و رویا می گذشت. دنیای بیرون برای من هیجانی نداشت. آدمایی که واقعیت همه نرمی و دلخوشی و شادی بچگی رو ازشون گرفته بود در بهترین حالت منو خسته می کردن. پس من موندم و داستان هایی که همه خیالات وحشیم رو می تونستم اونجا پیدا کنم.... .

شاید برای همین نبودن کتاب های کودک بود که وقتی اولین جلد هری پاتر رو خوندم، ‌غرقش شدم. هاگوارتز پناهگاه من شد و تا وقتی که جلد آخر منتشر بشه،‌ بارها و بارها شماره های قبلش رو دوره کردم. بعد از اون داستان های عمیق، حیرت انگیز و شاهکار زیادی خوندم و هیچکدوم رو دوره نکردم، تا وقتی که همین چند ماه پیش، با مجموعه حماسه شاه کش آشنا شدم.

کوئوت،‌ شخصیت اول این کتاب قهرمانیه که واقعا قهرمان نیست. یه آدم باهوش با زبون چرب و نرم که هیچ خویشاوند و خانواده ای نداره. یه دانشجو، یه پسربچه، یه بازیگر، یه آدم خونه به دوش و بی قرار که معمولا علیه خودش حرف می زنه. کوئوت با وجود همه این ویژگی های خاص یه آدم معمولیه که در مسیر اتفاق های عجیب و بزرگ قرار می گیره. اولین چیزی که منو جذب کرد، اینه که نه نویسنده و نه شخصیت اولش ادعای قهرمانی ندارن. اونجایی که قلدرهای خیابونی دارایی یه پسربچه رو تا حد مرگ میزنن و اون روی پشت بوم، پتو روی خودش میکشه و چشاشو می بنده فهمیدم این قهرمان با همه کلیشه هایی که دیدم و خوندم فرق داره. پس کلمه ها رو جدی تر خوندم، به جزئیات بیشتر دقت کردم و قبل تموم شدن هر جلد، کتاب بعدی رو خریدم.

تا اینجا می خواستم ببینم نقشه نویسنده برای قهرمانش چیه، اما وقتی کوئوت وارد دانشگاه شد... . ولعی که این پسر نوجوون برای وارد شدن به آرشیو و خوندن کتاب ها داشت من رو یاد یکی انداخت که می شناختم. یه دختر کم سن که همه کتابای باباش رو زیر و رو کرده بود و تا جایی که سوادش قد میداد تاریخ می خوند... .

آره، قصه آشنایی بود.

اینطور شد که بعد تموم شدن کتاب دوم، به عقب برگشتم.

خودمم مطمئن نیستم چه چیز کوئوت منو جذب کرده، فقط می دونم این روزا خوندنش برای تحمل بی پولی، سختی و تنهایی بهم قدرت میده. این پسربچه که با گذشت زمان کم کم بالغ میشه سختی های زیادی رو تحمل میکنه بدون اینکه مشکلاتش فانتزی سازی بشه. کوئوت بیشتر از هر چیز، آدمیه که نمی خواد کم بیاره. می دونه کسی جز خودش قرار نیست نجاتش بده و برای این کار گاهی به اعمال غیرقانونی دست میزنه که بخش «نیمه اخلاقی» من -به قول نویسنده- با خوندش یه نفس راحت میکشه!

نمیگم این داستان رو بخونید چون سلیقه ها متفاوته و شاید ذره ای از زیبایی معمولی بودن سرگذشت کوئوت به چشمتون نیاد، اما قصه اش اینقدر توی لحظه های سخت همراهم بوده که نمیشد اینجا حرفی ازش نزنم.

ببر بنگال

دوست داشتم همیشه یه جور دیگه باشه

دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر،‌ راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟‌ کجا میتونم موندگار شم؟

نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!

این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. ‌از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.

ببر بنگال

Previously in last episode

 - What happened to you?

+ Lonliness.

ببر بنگال

از حال این روزها اگر بپرسی

میمون جان سلام

از کیلومترها دورتر برایت نامه می نویسم. الان برای اولین بار در خانه ای هستم که خودم اجاره ش را داده ام، غذایی می خورم که صفر تا صدش را خودم درست کردم و دنیا بالاخره برایم قابل فهم شده. از نظر خیلی ها موفق شدم و قله قاف را فتح کردم، اما خودم بهتر از هر کسی می دانم که اینجا، شبیه بیس کمپ اورست ممکن است نقطه پایان باشد. می ترسم زمین بخورم، سقوط کنم، جا بمانم و خرد شوم. می ترسم شبیه انتظاراتم نباشم. راستش اصلا نمی دانم قرار است شبیه چی یا کی باشم و آنقدر جای چیزهای سخت و آسان با هم عوض شده که دیگر خودم را نمی شناسم. زندگی و دنیای بیرون را که دیگر هیچ...

برای اولین بار در نقطه ای ایستادم که مختصاتش را خودم تعیین می کنم. با درآمدم، با رفتارم، با انتظاراتم، با آرزوهایم و البته، با نداشته هایم.

ببر بنگال

تمرین هفدهم - این تو بودی؟

 

music

 

دنیای بعد از زلزله، رنگی نداشت. شبیه قدم زدن در یک فیلم سیاه و سفید بود. از آن فیلم‌های صامت، که من دستم را بلند می‌کنم و از این سمت دره فریاد می‌کشم:‌ «آهای! من را ببین!» و تو از آن سمت دره دستانت را دور دهانت حلقه می‌کنی و داد می‌زنی:‌ «دیدمت! دارم میام!» همه جملات زیرنویس می‌شوند و تماشاچی‌ها هم موقع خواندن کلمات با ذوق دست می‌زنند و شادی می‌کنند. آخ که چقدر به آنها می‌خندیدیم اگر زندگی ما فیلم صامت بود! اما این زندگی صامت بود: سیاه و سفید، بی‌رنگ، بی‌صدا، بی‌حرکت...

پشت سرم در خانه‌های خراب و ساختمان‌های نیمه فروریخته، آدم‌هایی بودند که انتظار می‌کشیدند. زنانی با بچه‌های گریان، مردانی با پاهای شکسته که عاجزشان کرده بود، پیرزن‌هایی با عینک‌های گم شده و پیرمردهایی بدون عصا. این همه آدم تنها دو پرستار داشتند. من و یکی از همکلاسی‌های دانشگاه که همسایه هم بودیم، کار را بین خودمان تقسیم کردیم. شیفت‌های صبح و شب که با طلوع و غروب آفتاب تعیین می‌شد. یک پتو مشترک داشتیم که در فاصله هر شیفت لای آن می‌پیچیدیم و با اولین بازدم خوابمان می‌برد. خبری از آنتن نبود. برق و گاز نداشتیم. بعد از دو روز بی‌آبی دیشب یک لوله آب سالم پیدا کردیم. همه حریصانه نوشیدیم و صورت‌های خاک گرفته‌مان را شستیم. حالا گرسنگی فشار می‌آورد و ما چاره‌ای جز دعا برای رسیدن امداد نداشتیم...

این لحظه که من به لبه پرتگاهی از جنس آسفالت رسیدم، سومین طلوع بود. دیگر مریضی اورژانسی وجود نداشت. همه در خوابی عمیق بودند. پتوی بچه‌هایی که در خواب غلت می‌زدند را مرتب کردم. سرم زنی را بستم و تب مردی مجروح را اندازه گرفتم. همانطور که بین جمعیت خفته راه می‌رفتم، قدم‌هایم من را به سمت دره کشاند، نزدیک‌ترین خیابان محله که از وسط دو پاره شده بود. می‌دانستم خانه تو در آن مجتمع‌های بلند دولتی بود. همان‌هایی که دود از ویرانه‌هایشان بلند و در مه صبحگاهی گم می‌شد. لبه خیابان از هم پاشیده ایستادم. صبر کردم. سایه‌ای مبهم از میان غبار پیدا شد. این سایه می‌توانست تو باشی، یا هر مردی که لباس‌هایش شبیه تو بود. داشت می‌آمد؟ می‌رفت؟ اصلا من را دیده بود؟ این تو بودی؟  تشخیصش سخت بود...

ببر بنگال

تمرین چهاردهم: یک قطره آب سرد مخصوص پشت گردن‌های برهنه

 

 

از بدی های خانه بی حیاط، خشک کردن لباس های خیس در خانه است. گزینه اول اتاق خواب بود به خاطر پنجره بزرگ و آفتابگیرش. اما چون نمی‌خواستم موقع خواب یک ردیف سایه بی شکل بالای سرم آویزان باشد، من را یاد شهر اشباح بیاندازد و زهره ترکم کند، بند رخت را در آشپزخانه وصل کردم. یک سرش را به در کابینت بستم و یک سرش را به لوله گاز. شلوار جین را جلوی همه نزدیک پنجره و بالای گاز انداختم. فکر کردم شاید گرمای شعله‌ها و نور خورشید، آن را زودتر خشک کنند

ذهنم مشغول بود. فردا صبح قرار مهمی داشتم. باید خودم را در جلسه توجیهی امدادگرهای کوهستان نشان می‌دادم و اینجور جاها هرچقدر لباس اسپرت‌تر، آدم مقبول‌تر. آخرین لباس را که آویزان کردم به خودم آفرین گفتم. فکر بکری بود. هرچند هر از گاهی یک قطره آب از آنها می‌چکید و اگر پشت میز   می‌نشستی دقیقا روی گردنت می‌افتاد، اما در کل خوب بود. نگاهم از شلوارها به آشپزخانه افتاد. ظرف‌های این هفته روی هم جمع شده بودند و به جز قاشق و چنگال چیز‌ دیگری نشسته بودم. این منظره دلم را چنگ زد. آشپزخانه گوشه مورد علاقه ام از خانه بود و این روزها بس که بین خانه و مرکز امداد در رفت و آمد بودم فراموش شده بود. حس مادری را داشتم که دردانه اش را فراموش کرده و حالا عذاب وجدان یقه اش را گرفته. پس آستین‌هایم را بالا زدم، موهایم را دم اسبی بستم و زیر قطره‌های آبی که از شلوارها می‌چکید ظرف ها را جمع کردم. می‌خواستم فردا صبح وقتی خورشید به این کنج دوست‌داشتنی ام می‌تابید، همان پناهگاه گرم و مهربان همیشگی را ببینم.

ببر بنگال

تمرین دوازدهم: خودکشی در کمد

 

 

 

خودم را به کمد لباس سنجاق کردم، هوا آنجا تاریک بود و نمناکی‌اش وسوسه‌انگیز. داخل کمد خزیدم، دستانم را به سختی بالا بردم و موهایم را به میله آویز لباس بافتم. بعد، دستم راستم را کمی جلو بردم و در را بستم. این تنها تلاشی بود که می‌توانستم در آن سن برای خودکشی انجام دهم. فکر می‌کردم اگر همه هوای کمد را نفس بکشم، دیگر چیزی برای نفس کشیدن نمی‌ماند و تمام. به همین راحتی. می‌خواستم تمام شود، به هزار و یک دلیل که فقط یکی‌اش را می‌توانم برایتان بگویم. من آدم ترسویی هستم که از چیزهای جدید خوشش نمی‌آید. حتی فکر رفتن از این خانه مرا مضطرب می‌کرد و بیرون از این کمد، همه وسایل در کارتون‌های بزرگ جمع شده بودند. پس خودم را به کمد سنجاق کردم، همانطور که مادرم همیشه شکایت می‌کرد به او سنجاق هستم. با خودم فکر کردم عالی شد! بالاخره این موهای بلند که مادر اجازه کوتاه کردنش را نمی‌داد به کاری آمدند!

بعد، ذوق‌زده به تاریکی کمد زل زدم، دست‌ها را کنارم رها کردم و شروع کردم به شمردن. یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست یک، بیست دو....سی و هشت.... چهل و نه.... پنجاه و پنج... به شصت و هفت که رسیدم شماره نفس‌ها از دستم در رفت. آنقدر عمیق نفس می‌کشیدم که ریه‌هایم درد می‌کردند. فکر می‌کردم هرچه نفس‌ها عمیق‌ و سریع‌تر باشند هوای کمد زودتر تمام می‌شود، اما تمام شدنی در کار نبود. می خواستم به دیوار کمد تکیه بدهم اما گردنم تکان نمی‌خورد. خواستم سرم را پایین بیاورم اما آن هم نمی‌شد. دیگر کلافه شدم. مگر این کمد لعنتی چقدر هوا در خودش جا داده که تمام نمی‌شود؟ تصمیم گرفتم موها را باز کنم، اما دستانم در آن کمد کوچک بالا نمی‌آمد. در را با آرنج فشار دادم اما باز نشد. گریه‌ام گرفت. یعنی من اینجا می‌مردم؟ اگر گردنم انقدر بالا می‌ماند که می‌شکست چه؟ اشک از چشمانم پایین ریخت. انعکاس صدای هق هقم در آن کمد کوچک مرا ترساند. حالا تنها چیزی که می‌خواستم دیدن نور و نفس کشیدن در فضای باز بود. دیگر نمی‌خواستم بمیرم، می‌خواستم از کمد بیرون بیایم اما گردنم سنجاق شده به میله جرئتم را می‌گرفت. از ترس فلج شدم. چشمانم را بستم و سعی کردم یک مکان دیگر را تصور کنم. مثلا یک باغ، پارک بزرگ مرکز شهر یا جمعه بازار پر از رنگ و بو...

بدنم می‌لرزید. نفس‌هایم به شماره افتاده بود و با دندان‌هایی که از لرز بهم می‌خوردند شروع به زمزمه آهنگی کردم که مادرم برایم می‌خواند: یه روز آقا خرگوشه، پرید و رفت تو کوچه... . احساس تنگی نفس سراغم آمد. نفهمیدم نشانه تمام شدن اکسیژن بود یا ترس. حالا دستانم هم می‌لرزید. پاهایم قدرت ایستادن نداشتند. زانوی راستم یک لحظه خم شد و به دنبال آن گردنم شدیدا تیر کشید. دیگر تسلیم شدم. چشمانم را محکم‌تر فشار دادم و خودم را برای هرچه که در راه بود آماده کردم. ناگهان در باز شد و نور شدید چشمانم را زد. آنقدر که موهایم اجازه می‌داد سرم را برگردانم و به در پشت کردم. صدای وحشت‌زده مادرم آمد: دختره دیوانه! با خودت چکار کردی؟ و به  جان موهایم افتاد. نقشه‌ام برای تمام کردن اکسیژن کمد شکست خورده بود، اما تا به حال از شکست خوردن در چیزی انقدر خوشحال نشده بوده‌ام.

ببر بنگال

تمرین یازدهم: عطر هلو

 

 

پناه بردن به خنکای آشپزخونه، بهترین تصمیمی بود که میشه در یک ظهر تابستونی گرفت. ما دخترهای درخت هلو بودیم. هر روز صبح قبل از طلوع از خونه بیرون می‌رفتیم و زمانی که خورشید به نقطه اوجش در آسمون می‌رسید برمی‌گشتیم. امروز هم یکی از روزهای همیشگی بود. با گرم شدن هوا، هلوهای روی زمین رو جمع کردیم و سبدها رو روی شونه‌مون گذاشتیم. همونطور که به صف می‌شدیم، فریبا شروع کرد به خوندن اولین مصرع شعر. بلند و رسا، با صدایی گرم که احساسات عمیق و اصیلش رو به نمایش می‌گذاشت.

فریبا نفر اول صف بود. بزرگ همه ما. اون حق مادری به گردن خیلی از ما داشت. مایی که از ده سالگی به باغ‌ می‌اومدیم و تا وقتی که شوهری از شالیزارهای برنج پیدا می‌شد همینجا می‌موندیم. فریبا بزرگ ما بود ولی سن و سالی نداشت. موهاش هنوز مشکی بود، و دندون‌هاش یک دست و سفید. شوهر نکرده بود با اینکه چشمای سیاه درشت و لب‌های پرش خواستگارهای زیادی داشت. فریبا شعری که خوند رو دوباره تکرار کرد و نفر بعد جوابش رو داد. همینطور نفر بعد، و نفر بعد و زنجیره ادامه پیدا کرد تا به من رسید، نفر آخر صف. من کوچک‌ترین دختر جمع بودم. به قول فریبا هنوز سرم با دمم بازی می‌کرد و کاری بیشتر از جمع کردن هلوها و چیدن اونها توی سبدها از عهده‌ام برنمی‌اومد. این باعث می‌شد وقتی به باغ می‌رسیم کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشم. پس من کفش‌هام رو درمی‌آوردم، با پای برهنه روی خنکی علف‌ها می‌دویدم تا هلوهایی که دخترهای بزرگتر با ملایمت روی پارچه رها می‌کردند رو جمع کنم. بوی سبز باغ هوش از سرم می‌برد. جمع کردن هلوها تبدیل می‌شد به رقص مبهمی که من رو از یک درخت به درخت دیگه می‌کشوند. در اون گرگ و میش صبح، سکوتی که بر باغ‌ها حاکم بود که جز من سر به هوا و کم سن، کسی جرئت شکستنش رو نداشت. دخترها زیر لب‌ اهنگ‌های محلی زمزمه می‌کردند. هر نفر به لهجه خودش می‌خوند و من به هر درخت که می‌رسیدم، قدم‌هام رو با آهنگ دختری که مسئول چیدن بود هماهنگ می‌کردم. شادترین لحظه روزهای من، همین رقص‌های فی البداهه بود و صدای تشویقی که گاهی از دخترهای کوچک‌تر بلند می‌شد. فریبا هیچوقت دست نمی‌زد و شعر نمی‌خوند، اما اینجور وقت‌ها، همیشه لبخندی محو روی لب‌هاش می‌نشست.

من عاشق فریبا بودم، شبیه دختری که خواهر بزرگترش رو تحسین می‌کرد. فریبا هم این رو می‌دونست. این رو می‌شد از سهمیه خورشتی که گاهی چند قاشق بیشتر از بقیه می‌شد، از گل‌های شب‌بو که پشت در خونه ‌کاشت و کسی جز من عاشقشون نبود و دست‌های پینه بسته‌اش فهمید که همیشه یه ترکیب از روغن گل برای خشکی دست‌ها و پاهام داشت. امروز هم یه روز عادی بود. به صف، در حال خوندن شعری محلی به سمت خونه می‌رفتیم. وظیفه ما چیدن، بسته‌بندی و نگهداری از هلوها بود که البته سهم کوچکی هم به ما می‌رسید. وقتی رسیدیم، فریبا مثل همیشه بهترین هلوها رو انتخاب کرد. اونها رو شست و روی پارچه کتان آبی رنگی گذاشت که برای ما حکم سفره داشت. گوشه دیگه‌ای از آشپزخونه، دختری هلوهای له شده رو جدا می‌کرد و بوی خوش اونها اتاق رو پر کرده بود. روی طاقچه کنار پنجره نشستم. ریه‌هام رو از عطر خوش هلو پر کردم و همونطور که به پاهای خسته‌ام استراحت می‌دادم، به رنگ‌های گرم هلوها خیره شدم.  

ببر بنگال

تمرین دهم: موهبت پنهان

 

 

ظهر وقتی برای جمع کردن لباس‌ها رفتم، یک پیرهن سفید بلند به آنها اضافه شده بود. حتما متعلق به زن جوانی است که ماه پیش همراه شوهرش به ساختمان ما آمد. زن باریک است و کشیده، چشمانی فندقی دارد با موهای فر که بدون تلاش برای مرتب کردن رها شده‌اند. وقتی به استقبالشان رفتیم حرف چندانی نزد. زیر لب سلامی گفت و ساختمان قدیمی با پنجره‌های فراوانش را برانداز کرد. سری تکان داد که معنی‌اش را نفهمیدم. مرد اما، لبخند زد. از حضور ما تشکر کرد و پشت سر همسرش وارد خانه شد. وقتی از ما جدا شدند، زن‌ها نچ نچ کنان گفتند عجب زن افسرده‌ای! و هر کس پی کار و بار خودش رفت. من هم اینطور فکر می‌کردم، تا اینکه بادی شدید رخت‌آویز تراسشان را انداخت و شکست. از آن روز مجبور شدند لباس‌هایشان را روی طناب‌های مشترک خشک کنند. روزهای اول فقط بلوزهای زنانه بی‌رنگ و پیراهن‌های مردانه می‌دیدم، تا امروز صبح که اولین یک پیراهن سفید به کارناوال رنگ لباس های زنان اضافه شد. پیراهن همراه با باد بالا می‌رفت و با نسیم‌های کوچک موج برمی‌داشت. انگار باد هم از این بازی کوچک لذت می‌برد که مدام لا به لای لباس می‌پیچید و همین تشخیص مدلش را سخت می‌کرد.

اینجا می‌خواهم رازی را به شما بگویم که تا به امروز از همه پنهان کرده‌ام. من موهبتی دارم که با لمس هر شی، گذشته آن را از اولین ذره‌ تشکیل‌دهنده‌اش تا لحظه‌ای که آن را در دست گرفتم می‌فهمم. نگاهی به اطراف کردم. همه مشغول آماده سازی ناهار بودند و چون درباره زن به شدت کنجکاو بودم، از فرصت استفاده کردم. با یک لحظه آرام گرفتن باد جلو پریدم و پیرهن را در مشت گرفتم.

تصاویر خیلی سریع در ذهنم شکل گرفتند، اما همه آنها را برای شما تعریف نخواهم کرد چون حوصله‌تان را سر می‌برند. مهم‌ترین آنها، شاید اولین باری بود که زن لباس را پوشیده بود. شبی در میانه تابستان، دختری کم سن و پرشور با لباس خوابی سفید و گونه‌های گل انداخته که موهای مجعدش را به دقت نظم داده بود و لشکری از تارهای مشکی گردن سفیدش را به محاصره درآورده بودند. تصاویر بعدی همه خوشی بودند و با لحظه‌هایی از دلخوری یا عصبانیت که خیلی زود فراموش می‌شد. اما تصویر آخر، چند سال بعد از آن ماه عسل شیرین بود. حالا لباس کهنه بود، و این را می‌شد از سوراخ‌های دامنش فهمید. اما همچنان لباس محبوب زن بود و آن را بی‌توجه به سرمای فصل زمستان می‌پوشید. در اتاق نشیمنی کوچک بودیم که آتش شومینه آن را روشن می‌کرد. زن روسری پشمی بزرگی دور خودش پیچیده بود و با عجله این سمت و آن سمت می‌رفت. همانطور که فنجان های چای را جمع می‌کرد صدا زد: «هانس! هانس! زود باش مدرسه‌ات دیر شد!» و به سمت شوهرش رفت که با لباسی نظامی، مشغول بستن پوتین‌هایش بود. خم شد. پیشانی مرد را بوسید و کراواتش را از نو مرتب کرد. مرد در پاسخ خندید و گفت: « همیشه همین کار را می‌کنی». بعد با آغوشی سرسری خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست. صدای پایی از پشت سر آمد.  زن به سرعت برگشت و پسرک هشت یا ده ساله‌اش را دید که با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد. موهای تیره‌ای داشت با چشمان تیره‌تر که برق می‌زدند. زن دستانش را باز کرد تا پسرش را در آغوش بگیرد که بوم! صدای انفجاری آمد. قفسه کنار دیوار روی زن افتاد. لوستر از سقف بلند سقوط کرد و دیوار شرقی خانه تخریب شد. زن را دیدم که بیهوش زیر کمد سنگین به سختی نفس می‌کشید، اما خبری از پسرک نبود. روی راه پله که حالا نور مستقیم خورشید به آن می‌تابید حجمی از آجر قرار داشت. چند ثانیه بعد، آجرها از لکه‌ای سرخ رنگ خیس شدند. دایره قرمز هر لحظه بزرگتر می‌شد که لباس را رها کردم.

وقتی به دنیای امروز برگشتم، روی زمین افتاده بودم. اشک‌هایم قابل کنترل نبودند و قلبم با چنان سرعتی می‌زد که فکر می‌کردم قفسه سینه‌ام هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. به گرمای زمین حیاط پناه بردم و خودم را بغلم کردم. حالا نفس‌های من هم، مانند گذشته زن به سختی بالا می‌آمد. دستم را روی دهانم گذاشتم. همانطور که سعی می‌کردم صدای هق هقم را خفه کنم، با خودم فکر کردم: حالا نگاه مبهوت زن را به خوبی می‌فهمم.

ببر بنگال