Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

بهار دیگری

سلام بوزینه جان!

مدت‌ها بود از تو خبری نداشتم. خودم هم که باید کلاه راه بندازم بالاتر، چون راحتی نوشتن در فکر و خیال تنبلم کرده و کمتر سراغ قلم و کاغذ میرم!

دیشب موقع شام، مادر ببرم گفت: گوجه‌ها اصلا مزه ندارن.

یادم اومد از چند نفر شنیدم قدیما گوجه خشک می‌کردن، چون زمستون‌ها دیگه گوجه تازه‌ نبود. بعضی خانواده‌ها اصلا گوجه‌ای نداشتن و غذاها بدون این عزیز خوشرنگ آماده می‌شد.

ما جنگلی‌ها می‌دونیم که بعضی میوه‌ها فقط بعضی فصل‌ها یا حتی ماه‌های خاص ثمر میدن. توت فرنگی و گوجه سبز روزهای کمی مهمون بازار هستن. هندوانه دوره خاصی طعم طبیعی داره و ذرت یه قوت تابستونیه. این چیزیه که همه می‌دونیم، اما شاید به این فکر نکردیم چرا بهار رو دوره تولد طبیعت می دونیم؟‌ دوره زایش و زندگی و رشد؟

بهار فصلیه که زمین مثل خرسی که خواب بوده، تکون می‌خوره و بیدار می‌شه (دوست قهوه‌ای آتشین‌مزاجمون یادت هست؟). درخت‌ها شکوفه می‌زنن، علف‌ها رشد می‌کنن و نعمت‌های طبیعت زیاد می‌شن. با این حال، امروز برای اولین دقت کردم که این دوره رزق و برکت خیلی از میوه‌ها و خوردنی‌ها رو شامل نمی‌شه.  بعضی چیزها زمان یا بهتره بگیم بهار خودشون رو دارن. یه چیز بدیهی و آشکار که همه می‌دونیم. ولی آیا همه ما، به این فکر کردیم که شاید بهار ما و دیگری یکی نباشه؟

یه نفر تو درد شکوفا می‌شه، یه نفر در دل اضطراب و نگرانی سفر می‌کنه، یه نفر باید آوارگی بکشه و از این جنگل به اون کوه بره، یکی دیگه تو یه قلمرو کوچیک میمونه و اونجا جوونه میزنه. بوزینه سرخ عزیز نمی‌دونم شما هم به جمع اینستاگرام پیوستی یا نه. اونجا متنی هست که هر وقت کسی به خواسته‌اش نمی‌رسه، اون رو پست می‌کنه: میگن یه نفر تو ۲۳ سالگی ازدواج می‌کنه ۵ سال بعدش بچه‌دار می‌شه، یه نفر تو ۲۸ سالگی ازدواج می‌کنه و یه سال بچه‌دار می‌شه، اونی که موی فر داره میگه کاش موی لخت داشتم، اونی که موهاش لخته میره موهاش رو صاف می‌کنه و .... . این جمله بهار آدم‌ها فرق می‌کنه چیزی شبیه همین متنه، ولی به زبان و بیان دیگه‌ای!

 

چند وقت پیش آهنگ‌های فیلم «هری پاتر و زندانی آزکابان» رو دانلود کردم. قطعه A window to pastمنو گیر انداخت اونقدر که چند روز مدام تکرار می‌شد. و الان فهمیدم که زمان 2:15 تا 2:27 این قطعه، شبیه 1:23 تا 1:45 قطعه golden hall از فیلم دو برج از ارباب حلقه‌هاست! تا کشفی دیگر بدرود! تو رو به هوای گرم و خوشایند استوایی‌ات می‌سپارم!

ببر بنگال

ربوده شده

 

| پرسفون تنها دختر پدر و مادرش بود. نازپرورده و لوس که هیچوقت لازم نبود برای کاری زحمتی به خودش بدهد. لباس‌های صورتی و روشن می‌پوشید، در دشت‌ها می‌دوید و می‌چرخید، آواز می‌خواند و با دوست‌های دختر و هم مسلکش وقت می‌گذراند. کوچک‌ترین، مظلوم‌ترین، بی‌پناه‌ترین و ضعیف‌ترین عضو المپ که البته خیلی به پدر و قدرت بی‌نهایتش مطمئن بود. یک روز معمولی، در یک مکان معمولی، کنار همان دوست‌های معمولی، پرسفون دزدیده شد. فریاد زد. کمک خواست و درخواستش شنیده شد، اما کسی به یاری او نرفت. چرا که این عهدی بین خدایان بود.

 

مسخره‌ترین و بی‌خودترین خاندان المپ برای من، همین پرسفون بود. از خودش هیچ چیز نداشت. بی اراده، دروغگو و منعطف بود. توی هر جمعی می‌رفت شکل اونها می‌شد و مدام به آدم‌های قدرتمند دور و برش پناه می‌برد. شرایط سختی براش پیش اومد ولی اون هیچوقت سراغ نقشه کشیدن و فکر کردن نرفت. در عوض محو شد و هر روز بیشتر در خودش فرو رفت. چرا باید از آدمی اینقدر ضعیف و ترحم‌آمیز خوشم بیاد؟

 

کهن‌الگوهای شینودا بولن، یکی از معروف‌ترین مدل‌های شخصیت‌شناسی هستن. به نسبت ابزار قوی‌ای هستن که عامه فهم بودن، گستردگی مصادیق و حضور نمونه مشابه در فرهنگ‌های مختلف ضعفِ علمی نبودنش رو می‌پوشونه. هر خدای یونانی، نماینده بخشی از وجود انسانه. مثلا زئوس نماینده جاه‌طلبی و کنترل‌گری، آرس بخش هیجان‌طلب، آفرودیت تنوع و زیبایی، هستیا معنویت و انزوا و آپولو نظم و برنامه‌ریزی هستن (‌البته که هر خدا خط داستانی خودش رو داره و میشه چیزهای دیگری رو هم به عنوان نماد اون معرفی کرد).

من یه شیفته اساطیرم. کتاب موردعلاقه بچگی‌م تمدن یونان بود و ساعت‌ها راجع به معبدها و زندگی پیروانشون خیال‌پردازی می‌کردم. بین این خدایان بی‌شمار، چندتا سوگلی داشتم. بعضی‌ها رو تحسین می‌کردم و به بعضی‌ حس ترحم داشتم. راستش پرسفون هیچوقت جایی تو لیستم نداشت. حتی به عنوان خدایی که ازش بدم میاد یا دلم براش می‌سوزه... تا این حد به آسیب‌پذیری خودم کور بودم و از دیدن ضعف حالم بهم می‌خورد.

 

| پرسفون در دنیای زیرین، افسرده و غمگین بود. هادس زندانبان او بود، برادر زئوس و خداوندگار دنیای غنی و تاریک زیر زمین. او کسی بود که پرسفون را از دنیای المپ دزدید. دختر را دوست داشت؟‌ یا از تنها به این عمل فریبکارانه دست زده بود؟ کسی هرگز حرفی از هادس نشنید، اما می‌دانیم پرسفون به او دل بست و مرد را پذیرفت.

دیمیتر، مادر پرسفون از پا ننشست. روزها و شب‌ها در جستجوی دخترش زمین را گشت. نعمت‌‌هایش را از مردم و خدایان دریغ کرد تا روزی که خدای خدایان، دستور داد دخترش را نزد او برگردانند. پیغام‌رسان المپ به سرزمین هادس رفت. دختر برگشت اما اناری در دست داشت که همسرش برای قوت راه به او داده بود. دانه‌های انار، باعث شدند پرسفون کاملا هادس را ترک نکند. سه ماه در سال، دختر به دنیای زیرین برمی‌گشت. جایی که حالا به عنوان «ملکه» شناخته می‌شد.

 

چه اتفاقی برای پرسفون افتاد؟ شاید زمان زیادی که اونجا گذروند تغییرش داد. شاید در اون تاریکی و تنهایی تونست چیزهایی رو ببینه که قبلا نمی‌دید. شاید به خودش هشیار شد. شاید در مسیر دزدیده شدن و ملکه شدن، چیزی در وجودش شکست و پرسفون فهمید میشه با ترک‌های اعتماد و اطمینان هم زندگی کرد. شاید شاید شاید...

من هیچوقت از پرسفون خوشم نیومده. ترجیح می‌دادم به غایت هدفمند، محکم، جاه‌طلب و فریبنده زندگی کنم تا اینکه دیگران اختیار زندگی‌م رو به دست بگیرن. اما چیز مهمی رو نمی‌دونستم. غافل بودم که روان انسان به تعادل نیاز داره. قایقی که توی دریا حرکت می‌کنه، باید تماما و یکدست روی آب باشه. اگه یه قسمت از اون مدت زیادی زیر آب بره، احتمال غرق شدنش اصلا کم نیست...

حالا پرسفون، خدای ضعیف، محو و ناتوان المپ به من میگه اون رو نادیده گرفتم. روزها و شب‌ها فکرم رو درگیر می‌‌کنه و نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. حضورش رو حس می‌کنم. انگار کنارم وایساده و در هر قضاوتی که می‌کنم دید جدیدی بهم میده. گزینه‌هایی رو می‌بینم که قبلا نمی‌دیدم. رنگ‌هایی پیش چشمم می رقصن که قبلا برام بی‌ارزش بودن. هارمونی جدیدی داره برپا می‌شه. سرزمینی داره خودش رو می‌سازه که من نیتی برای بودنش نداشتم.

 

حاصل ۵ دقیقه امروز ظهر، که البته بیشتر طول کشید.

 

ببر بنگال

اولین خط داستان

این هم از برنامه های درمانه. روزی ۵ دقیق نوشتن. سه نوبت صبح، ظهر و شب.

 

سریال ایزل یادته؟ از اولین خفن‌های جم تی وی که کلی جایزه درو کرده بود و تا مدت‌ها از شبکه‌ها پخش می‌شد و عاشق‌های خودش رو داشت؟ من عاشقش بودم. اون مونولوگ‌های دایی، اون درد و ودل های بازیگرا که فقط صدا رو می‌شنیدی و داستانشون رو روایت می‌کردن. جز اینه که هر آدمی داستان خودش رو داره؟ هر آدمی یه کتاب تاریخه و فقط بلندگویی برای گفتنش نیست؟ خیلی وقت‌ها از خودم می‌پرسن داستان تو ارزش تعریف داره؟ یاد یه جمله از آیسان خطاب به ایزل می‌افتم: «بابای من وقتی بچه بودم من رو تو یه قفس گذاشت و کلیدش رو دور انداخت». این برای من هم صدق می‌کنه. آدمی که بدترین رنج‌ها و آزارها رو از نزدیک‌ترین آدم‌های اطرافش دید و با این حال وقتی دردت رو به زبون میاری کوچیک جلوه می‌کنه و فکر می‌کنی اونقدر هم چیز بزرگی نیست‌ ها! مثل یه پوست کنار ناخن که کشیده شده و هرچقدر می‌خوای کوتاهش کنی زخم رو عمیق‌تر می‌کنی. این رو فهمیدم که تا حالا خودم راوی قصه نبودم. همیشه می‌گفتم فلانی اینو گفت منم همونطورم، یا به قول فلان آدم، یا مثل فلان کتاب. شاید این وبلاگ و این ۵ دقیقه‌ها راهی باشن برای پیدا کردن راوی درون. راهی برای پیدا کردن خط داستان خودم و حرف‌هایی که یا گفته می‌شن یا مثل خیلی آدم‌های دیگه با خودم توی گور می‌برم یا فراموششون می‌کنم.

 

پ.ن:‌ کسی از آشناها اینجا رو می‌خونه؟‌ فکر نکنم. ولی اگه شما فامیل یا دوست هستی، یه ندا بدین تا تکلیف کارم دستم بیاد. پ.ن2: نوشته‌های «۵ دقیقه» عمدا ویرایش نمی‌شن.

 

ببر بنگال

آیا می‌تونم دوباره بنویسم؟

در میانه افسردگی ام. بهترین اتفاق های دنیا را در این ماه‌ها تجربه کردم. تغییر رشته دادم و ارشد شهر و رشته موردعلاقه ام قبول شدم، دوره کامپیوتر رفتم و چند وقت دیگه مدرک می‌گیرم، کلاس نویسندگی ثبت نام کردم و از شخصی که برام محترم و جالب بود چیزها یاد گرفتم، کار دستی عزیزدلم رو شروع کردم و حالا یک پیج و یک برند کوچیک دارم. با این حال، افسرده‌ام.

من خسته نیستم، یا حتی ناراحت یا غمگین یا هر چی. من چیزی رو تجربه می‌کنم که اسم Depression یا افسردگی روش گذاشتن. صبح‌ها بعد بیدار شدن دلیلی برای بلند شدن از تخت ندارم. معده درد تنها دلیل غذا خوردنه. زیبایی لباس‌ها رو می‌بینم اما می‌دونم برای من، بیرون رفتن با یه گونی فرقی با پالتوهای گرون قیمت نداره. آدم‌ها رو دوست دارم اما کششی برای حرف زدن ندارم. بعضی وقت‌ها با تصور طبیعت بکر (جایی مقل قلعه هاگوارتز یا زیبایی اسکاتلند) قلبم تند می‌زنه و نفسم بند میاد اما این قوی‌ترین حسیه که این چند وقت تجربه کردم.

از کجا شروع شد؟

کنکور روانشناسی دادم و این یعنی نشانه‌ها رو می‌شناختم. چند هفته بود که علاقه‌ای به صحبت با دوست‌هام نداشتم. نسبتش دادم به درون‌نگری همراه با نویسندگی و ادامه دادم. روزهای آخر کلاس، فهمیدم مدت‌ها از آخرین یوگا گذشته. طعم و بوی غذا دیگه من رو سر ذوق نمی‌آورد. مادر دو روز خونه نبود و دیدم اگه اون نباشه دلیلی برای غذا خوردن ندارم. از خودم پرسیدم: آخرین بار کی خواهرم رو بغل کردم؟ ‌کی دست مادرم رو گرفتم؟‌ کی آشپزی کردم؟ کی بیرون رفتم و قدم زدم؟‌ کی کوهنوردی کردم و با دام پدربزرگ روی تپه‌ها دویدم؟

یادم نمی‌اومد.

و همه این سوال‌ها رو، روزی پرسیدم که نتونستم از تخت بیرون بیام. چیزی مثل خلا اتفاق افتاده بود. در یه فرایند ناگهانی که نمی‌دونم چیه و چطور اتفاق افتاد، بخشی از وجودم حذف شده بود. چیزی دیگه وجود نداشت و تنها اطلاعاتی که داشتم جای خالیش بود. اون روز نیروم رو جمع کردم، دستم رو کشیدم و منابع کنکور رو از زیر تخت بیرون اوردم. فصل اختلالات خلقی، افسردگی، علائم و ... .

شکرگذار رشته‌م هستم. می‌دونم میگن روانشناس‌ها این رشته رو خوندن چون خودشون به کمک نیاز دارن، اما این از اعتبار تلاشم کمک نمی‌کنه و آره، من به کمک نیاز داشتم و دارم. جیبم اجازه نمیده هفته‌ای یه بار و منظم جلسه درمان داشته باشم. یک بار مشاوره داشتم و الان برنامه‌ای دارم تا به دارو نیاز نشه. تا حدی پایبند بودم به جز امروز که نشد. نتونستم و شرایط شدیدش کرد و حالا من اینجام.

آیا می‌تونم نویسندگی روزانه که جزئی از درمان هست رو اینجا انجام بدم؟‌ آیا می‌تونم راه نجات خودم رو اینجا پیدا کنم؟ آیا می‌تونم داستانم رو در دل این افسردگی پیدا کنم؟ آیا می‌تونم شفا پیدا کنم...؟

جواب همه این سوال‌ها «شاید»ه.

من به افسردگی خفیف مبتلام. گهگاهی عود می‌کنه و با جلسه‌های بیشتر ممکنه تشخیص دیگه‌ای بگیرم، اما فعلا آش و کاسه‌ام همینه.

 

افسردگی راز مشترک ما، اندرو سولومون

دقیق‌ترین و زیباترین توصیف افسردگی که دید علمی و ظریفی به موضوعش داره.

 

ببر بنگال

دادگاه

ذهن من شبیه صحنه نمایشه،

همیشه بوده.

دیالوگ‌هایی که بین دو نفر یا چند نفر رد و بدل میشن دائما در جریانن. بعضی وقتا اونجا یه پارتیه، بعضی وقتا بحثه، بیشتر وقتا دادگاه‌اس

یه عده (معمولا ثابت) بقیه رو (معمولا دو سه نفر مشخص به بند می‌کشن و نوبتی نفرت ‌پراکنی می‌کنن و می‌کوبن و فرصت دفاع هم نمیدن.

من سال‌های زیادی رو تو این دادگاه گذروندم. اونجا بزرگ شدم، پیر شدم، بچه‌دار شدم، ازدواج کردم. اونجا مردم، به دنیا اومدم و باز هم مردم. ترتیب خاصی در کار نیست. فقط پیش می‌رفتم و هربار متهم می‌شدم.

اولا گوش می‌کردم. هر چیزی که میگفتن رو عمیقا گوش می‌کردم. بعد حرف زدن رو یاد گرفتم. داد زدم. صدام رو بلند کردم و بد و بیراه گفتم و جواب دادم. دفاع کردم ( اون دوره شغل مورد علاقه‌ام وکالت بود)

اما الان،

استعفا دادم.

دیگه نمی‌خواستم تو اون دادگاه باشم. دیگه نمی‌خوام. فراخوان‌ها پشت سر هم میان و من یاد گرفتم چطور نامه‌ها رو باز نکنم. یاد گرفتم از در اون دادگاه رد نشم به جز وقتی که نیازه و مسئله برای من هم گنگه.

با این حال دادگاه همچنان آشناترین مکان عمارت منه و من هیچوقت آستینام رو برای ساختن یه مکان دیگه بالا نزدم. 

ببر بنگال

آخرین انار دنیا

بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که می‌توان به آن بیاندیشی. بعضی شب‌ها می‌شنوی که کویر صدایت می‌زند. همیشه شب‌ها یا طرف‌های غروب حس می‌کردم بیابان صدایم می‌زند اما مشکل بزرگ این است که نمی‌دانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را می‌دیدم و اشباحی که رمل پدیدشان می‌آورد و عینهو گردباد می‌پراکند. خیلی طول می‌کشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد می‌گیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است. در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی نه، صدای است که چون خاکستر، زمین آن را می‌برد و می‌رود زیر بار هزاران صدای دیگر.

ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم. آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود. همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد. بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شن ها می‌گذاشتم احساس زنده بودن می‌کردم. زمین را حس می‌کردم، جوانب بی حد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند احساس می‌کردم. کم کم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن می اندیشیدم کلیت جهان بود. بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا می‌اندیشیدم. بیابان را در آغوش می‌گرفتم و گرما به تنم بازمی‌گشت. وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بی‌کرانه شن به تو می‌بخشد به چیز دیگری فکر نکنی پس از گذراندن چند سال در زندان درست یادم نیست و نمی‌دانم چه وقتی بود، از فکر کردن به سیاست دست برداشتم. شبی در نور مهتاب به خود آمدم. مهتاب چنان زندانم را روشن کرده بود که همه چیز را به روشنی روز می‌دیدم. آن روشنایی به من نیرویی می‌داد که به جز دنیا به چیز دیگری فکر نکنم. من، از مدت‌ها پیش مرده بودم.

 

قسمتی از رمان «آخرین انار دنیا» که خیلی منتظر خوندنش هستم...

نوشته بختیار علی، ترجمه مریوان حلبچه‌ای

ببر بنگال

افسانه ببر آلفا

یک افسانه قدیمی بین ببرها رواج دارد که همه آن را از بچگی می‌شنوند. داستان ببر قوی هیکلی که همه او را باور دارند، قدرتمند، جذاب، بدون ضعف، با معشوقه‌ای در قلب از سال‌های دور که بی‌وفا بود و پای عیب و ایراد قهرمانش نماند. ببر قصه ما یک آلفای نمونه بود. رهبر روزهای سخت که هر از گاهی سر و کله ببر ماده‌ای بیرون قلمرواش پیدا می‌شد و خب او هیچوقت دل کسی را نمی‌شکست.

هر توله ببری آرزو دارد روزی شبیه او شود، اما این سنگی است که به محض برداشتن همه را زمین می‌زند. بیشتر آنها وقتی به بلوغ می‌رسند خود را گرفتار خانواده و عشیره می‌بینند. ماده باوفایی دارند، فرزندان پر سر و صدا، والدین پیر و نزاع‌هایی که پوستشان را خش می اندازد و اشک‌ها را جاری می‌کند. هیچکدام شبیه آن ببر تنهایی که در بچگی می پرستیدند نشدند. در عوض حسابی شکم آوردند، موهایشان سفید شد و در پیری خدا را شکر کردند که روزگار شانس آلفا شدن را به آنها نداد تا بتوانند از شکار نوه‌شان چیزی به دندان بگیرند.

من هم از این توله های خام جدا نبودم. همیشه فکر می‌کردم ببرهای تنها موجودات خاصی هستند. پر از رمز و راز، زخم‌هایی که پنهانی مداوا می‌شدند و هیچکس آنها را نمی‌دید، و صاحب نوعی زیرکی  که باعث می‌شد همه جلویش زانو بزنند و او تا ابد آلفای قبیله باقی میماند. حالا از نوجوانی رد شدم. در اوایل جوانی‌ام، اما نه آنقدر که افسانه‌ ببر شکست‌ناپذیر را باور کنم. دیشب ساعت ۲ بامداد، از شدت بدن درد به حمام پناه بردم. یک ساعت زیر آب جوشی نشستم که در حالت عادی اصلا تابش را ندارم. به زخم‌های دستم نگاه کردم که از غیب آمده بودند. به جواب تست کرونا فکر کردم. شک ندارم مخاط بینی‌ام در دستگاه گیر کرده که هنوز جوابی به مرکز بهداشت نداده‌‌اند. تا ساعت سه و نیم آب‌بازی کردم تا اینکه از آدم‌های خواب خانه خجالت کشیدم و آمدم بیرون. وقتی کولر تا درجه آخر روشن بود، گرمکن ورزشی پوشیدم، دور سرم شال پیچاندم و زیر پتوی دو لایه خودم را بغل کردم. به او فکر کردم. آدمی که از پس دوست داشتنش برنیامدم. شبیه یک مسئله ریاضی که نمونه‌اش را حل کردی اما روز امتحان برگه را سفید تحویل می‌دهی. تصویر گنگی از آینده با او دارم، که نباید داشته باشم، اما نمی توانم قطار خیالات را متوقف کنم. چند سونامی و طوفانی که از سر گذراندم خیالم را بابت هر داستان عاشقانه‌ای قرص کرده بود، اما این یکی... انگار بودنش با بودنم یکی شده. هوسش نمی‌دانم در کجا ریشه دوانده که تمام نمی‌شود. بذرش را خدا می‌داند کِی و کجا کاشته که گیاهش را الان می‌بینم و گل‌هایش نمی‌دانم از کدام رسته و تبارند که الان هوای شکوفه کردن به سرشان زده.

حالا من همان ببر تنهای ایده‌آل نوجوانی ام هستم. بدن درد بیچاره‌ام کرده، هیچ بو و مزه‌ای را نمی‌فهمم، از بیرون رفتن و گشتن محرومم، شب ها نمی‌توانم بخوابم. گوشت و استخوانم از هم خسته شده‌اند. و در حالی که ویروسی مرموز زحمت جدا کردنشان را می‌کشد، من صورت خواب‌آلود او را روی بالشتم تصور می‌کنم.

صبح، همه این دردها را در اتاق جا می‌گذارم و به این کار افتخار نمی‌کنم. احساس خاص بودن ندارم که هیچ، مثل سگ کتک خورده می‌ترسم. از تنگی نفس می‌ترسم. از اینکه دوباره حس کنم دنیا قد یک پلاستیک فریزر برایم هوا ندارد می‌ترسم. از سنگینی قفسه سینه‌ام می‌ترسم. از تست دوباره کرونا که رگ‌های بینی‌ام را درجا پاره کرد می‌ترسم. از او می‌ترسم. از اینکه دوباره با دیدنش همه آدم‌ها را فراموش کنم یا یک آدم واقعی این را بخواند.

امشب، من همان ببر تنهای نوجوانی‌ام شدم، و اجازه دهید پشت صحنه این افسانه را از شما دریغ نکنم.

ببر بنگال

دهان خالی یک ببر

مدت‌‌ها قبل وقتی توله ببری بودم، دندان هایم را کشیدند. چنگال‌هایم تیز بود، پوست طلایی‌ام هنوز خط‌هایش را داشت و هر جانداری را از صد متری بو می‌کشیدم، اما دهانم روز به روز پژمرده‌تر می‌شد. شبیه آلوی زودرسی که باد زیر درخت انداخته و خورشید هر روز, آن را کمی بیشتر می‌رنجاند.

رقت‌بار بود. وقتی لثه‌های خالی‌ام بقیه ببرها را ناامید کرد، راه گله‌های دیگر را پیش گرفتم. با موش‌ها دوست شدم. موجوداتی که حریصانه جمع می‌کردند و دوستانه می بخشیدند. در جستجوهای شبانه‌شان راه مخروبه‌ها و زباله‌ها را یادم دادند. کنارشان غذا می‌خوردم و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. هرگز مصاحب هم نبودیم اما من شنونده آرامی بودم و همینطور مترسک خوبی. هیچ جانور گیاهخوار یا گوشتخواری به ما نزدیک نمی‌شد و از این بابت بخت یارمان بود. چون هیکل درشت من دهان پژمرده‌ای در خود جا داده بود که ترحم هر بیننده را برمی‌انگیخت.

گردش‌های شبانه و ادای قلندرها را درآوردن روزهایم را آزاد می‌گذاشت. هر صبح قبل از طلوع به شرق می‌رفتم، سمت روستایی در حاشیه جنگل که جلاد آنجا زندگی می‌کرد. همان مردی که دندان‌هایم درب خانه‌اش با باد می‌رقصیدند. درمانده بین درخت‌ها می‌خزیدم و در دل دشنام می‌دادم. آنقدر آنجا می‌ماندم تا اولین سگ روستا بویم را حس کند و بعد در می‌رفتم.

یک شب مرد را در خواب دیدم. تلخی درد طوری درونم پیچید که حرف‌هایم یادم رفت. از سر دشنام‌ها پریدم و بی‌مقدمه غریدم. غرش‌هایم آنقدر از ته دل بود که گلویم درد گرفت. وقتی فکر می‌کردم چیزی نمانده تا زبانم هم از دست برود متوقف شدم. اما مرد حضورم را حس نمی‌کرد. صدایم را نمی‌شنید و انگار که در خانه‌اش تنهاست با چاقوهایش سرگرم بود. شروع کرد به یکی یکی بالا انداختن چاقوها و اینطور شد که سرش را بالا آورد و برای اولین بار چهره‌اش را در روشنی دیدم.

مسلم شد که سال‌ها انتظار من بی‌دلیل بود. دهان مرد، مثل من، پوچ بود. پژمرده و رنجور. گونه‌هایش در گودی صورت فرو رفته و نیرویی لب‌هایش را به درون دهان می‌کشید. مرد رقت‌بار بود، صاحب هدیه‌ مشابه‌ای که سال‌ها قبل مرا به آن مفتخر کرده بود.

وقتی از خواب پریدم این بار جای شرق، به جنوب رفتم. حاشیه جنگل جایی که درخت‌ها تنک می‌شدند، رود پیشروی می‌کرد. هوا بوی سبزی داشت. زمین از لمس موج نمناک بود و پنجه‌هایم کامل در گل فرو میرفت. شب را آنجا خوابیدم. و وقتی صبح بیدار شدم، سفتی خوشایندی بین لثه‌هایم رشد می‌کرد.

 

ببر بنگال

بازی ابرها و آبی‌ گذرا

اجازه بده حرف قشنگه رو اولش بگم: دلیل بخش بزرگی از دلمردگی‌های ما اتفاق‌های بد نیستند، بلکه اتفاق نیفتادن هیچ اتفاقی هستند.

بیشتر روزها نهایت تحرک من رفتن از اتاق تا آشپزخونه و بعضی وقت‌ها دستشویی حیاطه. از این مدل زندگی‌های حوصله سر بر و معمولی که همه ازش بدشون میاد ولی زیرپوستی دارن زندگیش می‌کنن. من دلیل بزرگی مثل کنکور ارشد دارم تا خودمو قانع کنم همه چی طبیعیه، اما اون عقب عقبا یادمه اوضاع از کجا آب می‌خوره: نداشتن پول و بعد شهر کوچیک و سنتیم (به معنی نبودن امکانات نه باورهای مردم).

چکار می‌تونم کنم؟ هچ. فعلا هچ. همونطور که دنبال راهی می‌گردم ببخشید که یه فن جادویی تو آستینم نداشتم بعضی وقت‌ها میرم تو حیاط، لب سکو می‌شینم و ابرها رو می‌بینم. تعریف از خود نباشه دیار ما ابرهای نابی داره. از اونها که یه لحظه بشینی به خیال‌بافی قشنگ نیم ساعت رو دود کردی و هنوز می‌تونی تصویرهای جدید پیدا کنی. همون وقتایی که کوچک مهد کودکی بودم این تفریحو کشف کردم. یه زیرانداز می‌انداختم و لم می‌دادم رو موزائیک سفت. حواسم بود مورچه قرمزی نزدیک نشه، مورچه سیاه‌ها زیادی بزرگ نباشن و هیچ احد العنکبوتی تو چهار متریم نباشه. چشم می‌گردوندم تو ابرهای بزرگ و سنگین و داستانایی که خونده بودم رو توشون پیدا می‌کردم. سینوهه پزشک اعظم با موهای مشکی یا کاهن‌های شکم گنده حریص. بعضی وقت‌ها ایرانی‌های باستان و گاهی آمازون‌های یونان. و درگوشی بگم، یه وقتایی پسرهای جذاب کتاب‌های م.مودب‌پور. حالا قبل اینکه وبلاگو ببندین بگم چند ساله از اینجور کتابا پاکم! دوباره عقب گرد کردم به روحیه تاریخیم و حالا تو آسمون مشت تور و کلاهخود لوکی رو می‌بینم و یاد آخرالزمان نورس می‌افتم، البته با استغاثه به مارول و خاندان با برکتش...

الغرض.

این چند ماهه رو رفتم حیاط، به آسمون نگاه کردم، و زندگی تک تک آدمایی که زیر اون زندگی می‌کنن رو تصور کردم. از اون سوپراستارهای هالیوودی بگیر تا زاغه‌نشین‌های همینجا. وقتایی که ناامنی خرمو گرفته و شبیه یقه آخوندی نفسمو بند میاره، این مراقبه کوچیک وزنه بدبختی رو سبک می‌کنه. یادم میندازه از اون سوپراستار بگیر تا زاغه نشین اینجا، همه زیر یه سقف زندگی می‌کنیم و گاهی کافیه تا خاکی که روش هستیم رو عوض کنیم... یادم میندازه زندگی بزرگتر از منه. دنیا بزرگتر از منه و مرکزش هرجا باشه من نیستم و این یعنی لازم نیست بدبیاری‌هام مرکز دنیا باشن. یادم میاد میشه ناامیدی رو از زندگی روند. یادت باشه: روندن، نه خداحافظی موقرانه. نه اینکه با سخاوت و شرافت بگی ای غم نشسته در دل تو را می‌پذیرم و بعد سرتو خم کنی. بذارش کنار و درشو ببند. جعبه‌ش رو بنداز تو دریا و بذار هر بدشانس یا درمونده‌ای که هوس غصه کرده برش داره. آسمون رو ببین! بازی ابرها و آبی گذرا رو ببین! تو می‌تونی چیزهای بهتری رو دستچین کنی...

ببر بنگال

شورش گربه‌ها

تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشم‌هایم کش و قوس می‌روند:

 

۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.


۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.


۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, سیاست تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی..؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.

 

جنگل‌های بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه... کمال این درخت‌های پیر و قطور به من هم سرایت کرده.

دوستدار تو، ببر بنگال 

 

ببر بنگال